به وقت محدودیت های ایرانی بودنم
از نوجوانیم شروع شد...
ای کاش هایم...
ای کاش با موهای آزاد بیرون می رفتم...
ای کاش اینترنت خوب داشتم...
ای کاش سایت ها فیلتر نبود...
ای کاش خاننده و گروه ها با افتخار می توانستن بیان در کشور مان اجرا کنند...
ای کاش محصولات اصل وارد میشد...
ای کاش...آرزو هام...
آرزو های دفن شده ام...
آرزو هایم، که شما برایم دفنشان کردین...
ای کاش به منی که با گریه هوار می زدم و با دست هام سعی می کردم خاک رو کنار بزنم تا شاید چیزی از آرزویم باقی مانده باشد اهمیت می دادی!
ای کاش به گریه هام توی اتاق، در تاریکی، با صدای ملایم آهنگ دلگیر اهمیت می دادی!
ای کاش به چیزی که من هستم اهمیت می دادی! نه چیزی که تو می خواستی من باشم!
چرا این کار رو با من کردین؟
که درس بخوانم؟
بله...
و من درس خواندم.
و درس خواندم.
در بهترین دبیرستان قبول شدم.
و باز هم درس خواندم.
روز هام می گذشت.
بی روح و بی رنگ...سیاه و سفید!
ولی همچنان درس خواندم
بعدش...؟
مدرکم رو گرفتم.
باز هم درس خواندم.
بورسیه دانشگاه خارجی شدم.
باز هم درس خواندم.
بعد یک مدت،تبدیل به یک دکتر خیلی معتبر شدم.
ولی منی که از خون می ترسیدم...آخرین شغلی که دوست داشتم دکتر بودن بود...
گذشت و گذشت
شوهر
بچه
خونه دوبلکس
حقوق بالا
افتخار خانواده
رتبه بالا در جامعه
ولی اون روز...
در اون روز کنار من هیچ کس نبود
من بودم، صندلی، سکوت، ویو بالکن،دست های لرزون و مو های نقره ای که زیر نور آفتاب می درخشیدن.
باز هم با صدای موسیقی ملایم،ولی اون روز...یک تفاوتی داشت،من اشک نمی ریختم...من داد نمی زدم...من دست هایم رو مشت نمی کردم...چون دیگه اشکی برای ریختن نداشتم...دیگه صدایی برای بلند بردن نداشتم...دیگه جون پ زوری برای مشت کردن دست هام نداشتم...
فقط من بودم، با چهره ای که سالها بود دیگه از ته دل نمی خنده، با پاهایی که سالها بود دوباره با شوق به سمت چیزی ندویده،با دست هایی که سالها بود دوباره از شدت خوشحالی بالا نرفته،با گوش هایی که سالها بود دوباره به صدای بلند اهنگ گوش نداده.
و من...؟
من الان مرده هستم(:
من با چیز هایی که بهم گفتین زندگی کردم
تبدیل شدم به چیزی که می خواستین!
عالیه نه...؟
زندگیم چی بود...؟
نوجوان که بودم...می خواستم وکیل بشم.
حالا چی...؟
من دیگه وجود ندارم!
جسم من، پیرزن ضعیفی که روز هایی دختر 13 ساله خندانی بود،زیر خاک، در حال پوسیدنه!
چقدر دنیا بی رحم بود!
ولی تو...می تونستی کاری کنی من بتونم با دنیا بهتر کنار بیام!
ولی نکردی...(:
کاری کردی در کمترین سن بفهمم این دنیا چقدر بی عدالته
13 سالگی...؟!(:
زود نبود برای اینکه بفهمم چقدر محدودم کردین...؟
زود نبود برای اینکه با خودم بگم...
تو شب سیاه...تو شب تاریک...
از چپ و از راست...از دور و نزدیک...
یک نفر داره...جار می زنه جار!
اهای غمی که مثل یک بختک...
رو سینه من...شده ای آوار...
از گلوی من...دستاتو بردار...! دستاتو بردار...از گلوی من...از گلوی من...دستاتو بردار...
دلنوشته یک دختر 13 ساله...
11/11/1401
ای کاش هایم...
ای کاش با موهای آزاد بیرون می رفتم...
ای کاش اینترنت خوب داشتم...
ای کاش سایت ها فیلتر نبود...
ای کاش خاننده و گروه ها با افتخار می توانستن بیان در کشور مان اجرا کنند...
ای کاش محصولات اصل وارد میشد...
ای کاش...آرزو هام...
آرزو های دفن شده ام...
آرزو هایم، که شما برایم دفنشان کردین...
ای کاش به منی که با گریه هوار می زدم و با دست هام سعی می کردم خاک رو کنار بزنم تا شاید چیزی از آرزویم باقی مانده باشد اهمیت می دادی!
ای کاش به گریه هام توی اتاق، در تاریکی، با صدای ملایم آهنگ دلگیر اهمیت می دادی!
ای کاش به چیزی که من هستم اهمیت می دادی! نه چیزی که تو می خواستی من باشم!
چرا این کار رو با من کردین؟
که درس بخوانم؟
بله...
و من درس خواندم.
و درس خواندم.
در بهترین دبیرستان قبول شدم.
و باز هم درس خواندم.
روز هام می گذشت.
بی روح و بی رنگ...سیاه و سفید!
ولی همچنان درس خواندم
بعدش...؟
مدرکم رو گرفتم.
باز هم درس خواندم.
بورسیه دانشگاه خارجی شدم.
باز هم درس خواندم.
بعد یک مدت،تبدیل به یک دکتر خیلی معتبر شدم.
ولی منی که از خون می ترسیدم...آخرین شغلی که دوست داشتم دکتر بودن بود...
گذشت و گذشت
شوهر
بچه
خونه دوبلکس
حقوق بالا
افتخار خانواده
رتبه بالا در جامعه
ولی اون روز...
در اون روز کنار من هیچ کس نبود
من بودم، صندلی، سکوت، ویو بالکن،دست های لرزون و مو های نقره ای که زیر نور آفتاب می درخشیدن.
باز هم با صدای موسیقی ملایم،ولی اون روز...یک تفاوتی داشت،من اشک نمی ریختم...من داد نمی زدم...من دست هایم رو مشت نمی کردم...چون دیگه اشکی برای ریختن نداشتم...دیگه صدایی برای بلند بردن نداشتم...دیگه جون پ زوری برای مشت کردن دست هام نداشتم...
فقط من بودم، با چهره ای که سالها بود دیگه از ته دل نمی خنده، با پاهایی که سالها بود دوباره با شوق به سمت چیزی ندویده،با دست هایی که سالها بود دوباره از شدت خوشحالی بالا نرفته،با گوش هایی که سالها بود دوباره به صدای بلند اهنگ گوش نداده.
و من...؟
من الان مرده هستم(:
من با چیز هایی که بهم گفتین زندگی کردم
تبدیل شدم به چیزی که می خواستین!
عالیه نه...؟
زندگیم چی بود...؟
نوجوان که بودم...می خواستم وکیل بشم.
حالا چی...؟
من دیگه وجود ندارم!
جسم من، پیرزن ضعیفی که روز هایی دختر 13 ساله خندانی بود،زیر خاک، در حال پوسیدنه!
چقدر دنیا بی رحم بود!
ولی تو...می تونستی کاری کنی من بتونم با دنیا بهتر کنار بیام!
ولی نکردی...(:
کاری کردی در کمترین سن بفهمم این دنیا چقدر بی عدالته
13 سالگی...؟!(:
زود نبود برای اینکه بفهمم چقدر محدودم کردین...؟
زود نبود برای اینکه با خودم بگم...
تو شب سیاه...تو شب تاریک...
از چپ و از راست...از دور و نزدیک...
یک نفر داره...جار می زنه جار!
اهای غمی که مثل یک بختک...
رو سینه من...شده ای آوار...
از گلوی من...دستاتو بردار...! دستاتو بردار...از گلوی من...از گلوی من...دستاتو بردار...
دلنوشته یک دختر 13 ساله...
11/11/1401
- ۱۲.۲k
- ۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط