"دوپارتی"
"دوپارتی"
وقتی از دندون پزشکی میترسیدی و....💌💫پارت اول:////
تهیونگ{یااااا یونجیا گربه کوچولو بیا بیرون دیگه.
یونجی{نموخوام من دندون پزشکی نمیام.
تهیونگ{هوفی کشیدم و کلافه رو مبل نشستم دیگه بریده بودم...سه روز پیش یونجی دندون درد گرفت بود و خوب بشو هم نبود بخاطر همین نمیتونست خوب غذا بخوره... براش یه نوبت دندون پزشکی گرفتم و از وقتی که فهمیدی معلوم نیست کجا قایم شده که صداش هست خودش نیست... با فکری که به ذهنم رسیدم لبخند شیطانی زدم و رفتم تو حال... یونجیا یادته از یه عروسک گربه خوشت میومد؟
یونیجی{با شنیدن اسم عروسک خوشحال گفتم... آره یادمه چرا؟
تهیونگ{امروز رفتم برات بگیرمش فقط یه دونه ازش مونده بود...اومدم بخرمش فروشنده گفت عروسک های جدیدی رو موجود کرده بخاطر همین گفتم با خودت برم بگیرمش.
یونجی{اینو که گفت با بغض از پشت پله ها بیرون اومدم و رفتم پیشش و ضربه هایی آرومی به سینش میزدم... تهیونگ خیلی نامردی چرا برام نخریدیش؟ *بغض صگی
تهیونگ{گرفتمش تو بغلم و با لبخند پیروزمندانه ای گفتم...بلاخره گیرت انداختم خانوم کوچولو.
یونجی{با درک موقعیت و کاری که کردم عصبی مشتی به بازوش... خیلی نامردی.
تهیونگ{اومد باز فرار کنه که گیرش انداختم و بزور لباساش رو عوض کردم و رفتیم مطب... بعد از 30 دقیقه نوبتمون شد... یونجی بلند شو بریم.
یونجی{با بغض ذول زدم به تهیونگ تا منصرفش کنم ولی بزور بازوها رو گرفت و بردتم تو.
*عمارت تهیونگ ساعت 9:11 شب*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چطور بود؟
وقتی از دندون پزشکی میترسیدی و....💌💫پارت اول:////
تهیونگ{یااااا یونجیا گربه کوچولو بیا بیرون دیگه.
یونجی{نموخوام من دندون پزشکی نمیام.
تهیونگ{هوفی کشیدم و کلافه رو مبل نشستم دیگه بریده بودم...سه روز پیش یونجی دندون درد گرفت بود و خوب بشو هم نبود بخاطر همین نمیتونست خوب غذا بخوره... براش یه نوبت دندون پزشکی گرفتم و از وقتی که فهمیدی معلوم نیست کجا قایم شده که صداش هست خودش نیست... با فکری که به ذهنم رسیدم لبخند شیطانی زدم و رفتم تو حال... یونجیا یادته از یه عروسک گربه خوشت میومد؟
یونیجی{با شنیدن اسم عروسک خوشحال گفتم... آره یادمه چرا؟
تهیونگ{امروز رفتم برات بگیرمش فقط یه دونه ازش مونده بود...اومدم بخرمش فروشنده گفت عروسک های جدیدی رو موجود کرده بخاطر همین گفتم با خودت برم بگیرمش.
یونجی{اینو که گفت با بغض از پشت پله ها بیرون اومدم و رفتم پیشش و ضربه هایی آرومی به سینش میزدم... تهیونگ خیلی نامردی چرا برام نخریدیش؟ *بغض صگی
تهیونگ{گرفتمش تو بغلم و با لبخند پیروزمندانه ای گفتم...بلاخره گیرت انداختم خانوم کوچولو.
یونجی{با درک موقعیت و کاری که کردم عصبی مشتی به بازوش... خیلی نامردی.
تهیونگ{اومد باز فرار کنه که گیرش انداختم و بزور لباساش رو عوض کردم و رفتیم مطب... بعد از 30 دقیقه نوبتمون شد... یونجی بلند شو بریم.
یونجی{با بغض ذول زدم به تهیونگ تا منصرفش کنم ولی بزور بازوها رو گرفت و بردتم تو.
*عمارت تهیونگ ساعت 9:11 شب*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
چطور بود؟
۳۶.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.