باران که تهران را بلد شد

باران که تهران را بلد شد،
به دلم افتاد
که آمدنت نزدیک است،
یار جان!


قرارمان به خاطرت مانده...؟

اگر در نیمه های مهر ماه
صدای آشفته حالی آسمان این شهرِ

همیشه دودگرفته را،

با گوشهای خودت شنیدی،
بی چتر،
با پای پیاده،
هرکجا هستی،
بیا خیابان ولیعصر....

میخواهم تو را
به یک بستنی قیفی
و بوسه ای از جنس بهار نارنج
میهمان کنم....!

همان جا بایست ،
یار جان!

آسمان تهران،
حالش آشوب است،
و امروز هم،
حوالی انتهای اوّلین ماهِ پائیز...
از کانال من در تلگرام بازدید بفرمائید*
https://t.me/monlightyy/AAAAAFuoaddonyatiktak2pgXxCsxw
دیدگاه ها (۶)

نـمیـــــــــــــــدانـم ...تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم...

اصالت رو نه میشه خرید نه میشه اداشو درآورداصالت یعنی : دلت ن...

تمامِ زندگی ام را شعر می ڪنمو روی پیشانیِ تبدارت می گذارم تا...

منتظری چه اتفاقی بیفتد؟اینکه دلم برایت تنگ شده کافی نیست؟این...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط