چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام

چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـروزی است با تو ھمین
کـــه می شناسمت از خوابھای کودکی ام

عروسوار خیـال منی که آمده ای
دوباره باز به مھمانی عروسکی ام

ھمین نه بانوی شعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تارها بشود
به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شنـاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خویش شوم آبروی عشــــق آری
اگر مدد برسـاند سرشت بابکی ام

کنــــار تو نفسی با فراغ دل بکــشم
اگر امـــان بدھد سرنوشت بختکی ام
دیدگاه ها (۲)

روزی گنجشکها را رنگ می کردندجای قناری می فروختنداین روزها هو...

لبخند بزن ، به تمام کسانی که عمرت را پایشان گذاشتی ، و ساده ...

دارم به اینکه بهت فکر نکنم، فکر میکنم.هر ‌کار میکنم تهش ختم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط