من زانوی غم بغل نمی گیرم

من زانوی غم بغل نمی گیرم!!!
من تمـــــام بغضم را بر می دارم
میان میدان می ایستم
و می رقصم و می رقصم و می رقصم
آنقــدر می رقصم و می چرخم
تا مست شوم
تلو تلو کنان در شهر به راه می افتم
و از هر صورت مهربانی می پرسم :
شما او را ندیدید؟
او اینجا بود
همینجا
همه جا
بگذار مردم خیال کنند به مثال خودشان
مست گشته ام
بگذار میانِ خودمان بماند
که خیال تو چنان در من انقلابی به راه می اندازد
که من با یک رقص که هیچ با یک لیوان آب هم
مســت می شوم!!
من زانوی غم بغل نمی گیرم هیچگاه
من دست تورا می گیــرم
و آنقــدر روی جدول های خیابان لِی لِی بازی می کنم
تا تــو
از واقعیت بیایی
دستم را بگیری
و بگویی:
بازی بس است!
باید به خانه بـــرویم…
دیدگاه ها (۶)

حتما که نباید سفر به آنتالیا و تایلند باشد !یا گشت و گذار تو...

جان دلم...سکوت نکن...اصلا صدایت را برایم بالا ببرآن صدای بم ...

همیشه همینطور نمی ماندیک روز که تصورش را نمی کنیجایی که در ...

#ایمان داشته باشبه فردایی که بعد از یک شب تاریک می‌آید...

#غمنامه‌ای‌برای‌طُ...گاهی شعر میخوانم ولی چه سود در خاطرم نم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط