داستان شب...
#داستان_شب...
آورده اند که :
روزی به کریم خان زند گفتند،
یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند .
کریم خان آن شخص را به حضور طلبید،
ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند. کریم خان گفت :
وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من.
بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت.
گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت :
پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند
دین و دنیای مان را به تباهی می کشند...
آورده اند که :
روزی به کریم خان زند گفتند،
یک فردی یک هفته است میخواهد شما را ببیند و مدام گریه میکند .
کریم خان آن شخص را به حضور طلبید،
ولی آن شخص بشدت گریه میکرد و نمی توانست حرف بزند. کریم خان گفت :
وقتی گریه هایش تمام شد بیاریدش نزد من.
بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد و شرف حضور یافت.
گفت قربان من کور مادر زاد بودم به زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم .
شاه دستور داد سریع چشم های این فرد را کور کنید تا برود دوباره شفایش را بگیرد
اطرافیان به شاه گفتند قربان این شفا گرفته پدر شماست. ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیل الرعایا گفت :
پدر من یک خر دزد بود من نمیدانم قبرش کجاست و من به زور این شمشیر حکمران شدم.
پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد ؟
اگر متملقین میدان پیدا کنند
دین و دنیای مان را به تباهی می کشند...
۷۸۰
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.