ساعت به وقت بغداد
🔳 از خاطرات یک آزاده از زندان صدام:
🔸بخاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه 81 پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود.
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شدهبود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟
گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم.
او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
🔹در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كردهبود، به چشمانم زل زد.
🔸بیمقدمه پرسید: ایرانی هستی؟
🔹جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد.
🔹گفتم: آره، چه كار داری؟
🔸پرسید: مرا میشناسی؟
🔹گفتم: نه از كجا بشناسم؟
🔸گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی.
🔹گفتم: اتفاقاً ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم.
🔸پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟
🔹گفتم: نمیدانم.
🔸گفت: نام محمدجواد تندگویان را نشنیدهای؟
🔹گفتم: آری، شنیدهام.
🔸پرسید: كجاست؟
🔹گفتم: احتمالاً شهید شده.
🔸سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد.
▪️دیگر همه چیز را فهمیدم.
بغض گلویم را گرفته بود.
فقط نگاهش میكردم.
نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...،
🔹گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو.
🔸گفت: این سیاهچال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...
🔸گفت:
🔺پیام من مرزداری از وطن است.
🔺صبوری من است.
🔺نگذارید وطن بدست نااهلان بیفتد.
🔺نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند.
🔺استقامت، تنها راه نجات ملت ماست.
🔺بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد.
🔹گفتم: بخدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...
✅ منبع : راوی: عیسی عبدی، رجوع کنید به کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89 – 86.
شهید مهندس محمدجواد تندگویان - وزیر نفت دولت شهیدرجایی
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
🔸بخاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه 81 پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود.
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شدهبود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟
گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم.
او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
🔹در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كردهبود، به چشمانم زل زد.
🔸بیمقدمه پرسید: ایرانی هستی؟
🔹جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد.
🔹گفتم: آره، چه كار داری؟
🔸پرسید: مرا میشناسی؟
🔹گفتم: نه از كجا بشناسم؟
🔸گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی.
🔹گفتم: اتفاقاً ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم.
🔸پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟
🔹گفتم: نمیدانم.
🔸گفت: نام محمدجواد تندگویان را نشنیدهای؟
🔹گفتم: آری، شنیدهام.
🔸پرسید: كجاست؟
🔹گفتم: احتمالاً شهید شده.
🔸سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد.
▪️دیگر همه چیز را فهمیدم.
بغض گلویم را گرفته بود.
فقط نگاهش میكردم.
نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...،
🔹گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو.
🔸گفت: این سیاهچال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...
🔸گفت:
🔺پیام من مرزداری از وطن است.
🔺صبوری من است.
🔺نگذارید وطن بدست نااهلان بیفتد.
🔺نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند.
🔺استقامت، تنها راه نجات ملت ماست.
🔺بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد.
🔹گفتم: بخدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...
✅ منبع : راوی: عیسی عبدی، رجوع کنید به کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89 – 86.
شهید مهندس محمدجواد تندگویان - وزیر نفت دولت شهیدرجایی
دفاع همچنان باقیست
https://eitaa.com/defa_baghist
۱.۷k
۲۰ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.