سنگ ِ اندیشه به افلاک مزن! دیوانه!
سنگ ِ اندیشه به افلاک مزن! دیوانه!
چون که انسانیُ از تیره ی سر طاسانی!
زهره گوید که شعور ِ همه آفاقی تو!
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی!
در ره ِ عشق دهی هم سرُ هم سامان را،
چون به معشوقه رسی بی سرُ بی سامانی!
راز در دیده نهان داریُ باز از پی ِ راز،
کشتی ِ دیده به توفانُ خطر می رانی!
مست از هندسه ی روشن ِ خویشی! مستی!
پُشت در آینه در آینه سرگردانی!
بس کن! اِی دل! که در این بزم ِ خرابات ِ شعور،
هر کس از شعر ِ تو دارد به بغل دیوانی!
لب به اسرار فرو بندُ میندیش به راز!
وَرنه از قافله ی مورُ ملخ درمانی!
#حسین_پناهی
شعر #ابله
چون که انسانیُ از تیره ی سر طاسانی!
زهره گوید که شعور ِ همه آفاقی تو!
مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی!
در ره ِ عشق دهی هم سرُ هم سامان را،
چون به معشوقه رسی بی سرُ بی سامانی!
راز در دیده نهان داریُ باز از پی ِ راز،
کشتی ِ دیده به توفانُ خطر می رانی!
مست از هندسه ی روشن ِ خویشی! مستی!
پُشت در آینه در آینه سرگردانی!
بس کن! اِی دل! که در این بزم ِ خرابات ِ شعور،
هر کس از شعر ِ تو دارد به بغل دیوانی!
لب به اسرار فرو بندُ میندیش به راز!
وَرنه از قافله ی مورُ ملخ درمانی!
#حسین_پناهی
شعر #ابله
۷۷۲
۰۳ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.