بچه که بودیم ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم

بچه که بودیم، ثانیه به ثانیه لحظه ها را زندگی می کردیم
لذت هایمان را با تغییر فصل ها منطبق می کردیم
تنها غصه‌مان صبح شنبه و مشق‌های تلنبار شده بود

بزرگتر که شدیم، لحظه‌ها و ثانیه‌ها و ساعت‌ها بی‌ارزش شدند
زندگی کردن یادمان رفت
آغوش مادر یادمان رفت
یادمان رفت روزی میرسد
که دستهایمان بهانه ی دستهای پینه بسته مردی را می‌گیرند
که جوانیش را سختی ها دزدیدند

یادمان رفت خیس شدن زیر باران همان لذت بچگی را دارد
یادمان رفت هیچ چیز و هیچ کس
روزهای رفته را برایمان هدیه نمی آورد...
دیدگاه ها (۵)

یاد ایامی که پیکان داشتیم...سال‌ها ماشینِ پیکان داشتیمجمعه ه...

ببخشید، سکه دارید؟می خواهم به گذشته ها زنگ بزنمبه آن روزهابه...

شاید آرام تر میشدم اگرمیفهمیدی حرفهایم به همین راحتیکه خواند...

🍎مگر می شود زندگی ات را 🍎بهم ریخته افریده باشد🍎او خدای دانه ...

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۷ / صفحه پنجم :ذوق و شوق تمام وجودم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط