the end of time after him part 25
ناتاشا ویو : لوکاس رو دیدم که تمام سعیشو میکرد تا ازم محافظت کنه اون زامبی ها چاقو هاشونو روی بدنش میکشیدن نگاهی با ماه کردم ماه کامل بود دوباره سرگیجه گرفتم و چشمام مشخص بود که قرمز شده بود دندونام بلند و تیز شده بودن ....
چند ساعت بعد ...
چشمام رو باز کردم لباسم پر از خون بود بقیه بچه ها زخمی و ترسیده بودن یه عالمه حیون دورمون جمع بودن چون حال پنی واقعا بد بود اون داشت میمرد حیوونا هم حالشون بد بود چون منبع انرژیشون پنی بود اشلی داشت تمام تلاششو میکرد تا خوب بشه اما هیچ جونی براش نمونده بود ... بی توان بود ....
لوکاس رو دیدم با سرعت خودمو تو بغلش جا دادم و گریه کردم
لوکاس : حالت خوبه
ناتاشا : آره زخمام ترمیم شد
ولی پنی چی میشه ...
لوکاس : نمی دونم
فلیکس: پنی لطفا بلند شو خواهش میکنن
من دوست دارم .... لطفا منو ترک نکن نمی خوام از دستت بدم .....
اشلی : پنی لطفا بیدار شو ...
ناگهان غش میکند....
ناتاشا ویو : به سمت اشلی دویدم و یکم آب رو صورتش پاشیدم اما به طور کامل به هوش نیومد ...
فلیکس : اشلی بلند شو پنی الان میمیره ....
پنی بیدار شو ....
پنی : ف...فلیکس
فلیکس : پنی حالت خوبه ...
پنی : زخمم ...بهتر ... شد من خوبم
فلیکس : پنی من دوست دارم لطفا دیگه ترکم نکن ....
ساشا : پنی چرا حواست به خودت نیست ( با گریه )
پنی : من خوبم ببین بلند شدم حتی میتونم راه برم اشلی ببخشید که حالت بد شد به خاطر من ...
اشلی : من خوبم ناتاشا ازت ممنونم
ناتاشا: کاری نکردم
توماس : بچه ها باید بریم غذا پیدا کنیم
ببینید کل شلوارم پاره پوره شده
لوکاس : کتاب کجاست
پاتریشیا: دست منه
لوکاس : بدش به من ببینید توی نقشه هم نوشته وقتی از جنگل عبور کنیم میتونیم برسیم به یه شهر احتمالا اونجا لباس و غذا پیدا میشه باید یه کیف هم پیدا کنیم که توش کتابو بزاریم
که ناگهان صدای ریزش کوه رو شنیدیم و با دیدن جمعیت زامبی جلو رومون دیگه امیدی به زنده موندن نداشتیم
لوکاس ویو : دست ناتاشا رو محکم گرفتم و با سرعت تمام دویدم ....
چند ساعت بعد ...
چشمام رو باز کردم لباسم پر از خون بود بقیه بچه ها زخمی و ترسیده بودن یه عالمه حیون دورمون جمع بودن چون حال پنی واقعا بد بود اون داشت میمرد حیوونا هم حالشون بد بود چون منبع انرژیشون پنی بود اشلی داشت تمام تلاششو میکرد تا خوب بشه اما هیچ جونی براش نمونده بود ... بی توان بود ....
لوکاس رو دیدم با سرعت خودمو تو بغلش جا دادم و گریه کردم
لوکاس : حالت خوبه
ناتاشا : آره زخمام ترمیم شد
ولی پنی چی میشه ...
لوکاس : نمی دونم
فلیکس: پنی لطفا بلند شو خواهش میکنن
من دوست دارم .... لطفا منو ترک نکن نمی خوام از دستت بدم .....
اشلی : پنی لطفا بیدار شو ...
ناگهان غش میکند....
ناتاشا ویو : به سمت اشلی دویدم و یکم آب رو صورتش پاشیدم اما به طور کامل به هوش نیومد ...
فلیکس : اشلی بلند شو پنی الان میمیره ....
پنی بیدار شو ....
پنی : ف...فلیکس
فلیکس : پنی حالت خوبه ...
پنی : زخمم ...بهتر ... شد من خوبم
فلیکس : پنی من دوست دارم لطفا دیگه ترکم نکن ....
ساشا : پنی چرا حواست به خودت نیست ( با گریه )
پنی : من خوبم ببین بلند شدم حتی میتونم راه برم اشلی ببخشید که حالت بد شد به خاطر من ...
اشلی : من خوبم ناتاشا ازت ممنونم
ناتاشا: کاری نکردم
توماس : بچه ها باید بریم غذا پیدا کنیم
ببینید کل شلوارم پاره پوره شده
لوکاس : کتاب کجاست
پاتریشیا: دست منه
لوکاس : بدش به من ببینید توی نقشه هم نوشته وقتی از جنگل عبور کنیم میتونیم برسیم به یه شهر احتمالا اونجا لباس و غذا پیدا میشه باید یه کیف هم پیدا کنیم که توش کتابو بزاریم
که ناگهان صدای ریزش کوه رو شنیدیم و با دیدن جمعیت زامبی جلو رومون دیگه امیدی به زنده موندن نداشتیم
لوکاس ویو : دست ناتاشا رو محکم گرفتم و با سرعت تمام دویدم ....
- ۳.۴k
- ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط