چشم بر هم میگذارم تا بیاسایم دمی
💔
چشم بر هم میگذارم تا بیاسایم دمی
زخمهای کهنهی دل را نباشد مرهمی
خواب بُرد از چشم من رخسارهی زیبای تو
کاش میشد مینشستم در کنارت، من دمی
با تو بودم، حیف کاَندر خواب و رویا بودهام
از سرِ شوقِ وصالت مست و شیدا بودهام
تا گشودم چشم، رویا جملگی از یاد رفت
صاحبِ یک قلبِ پرخون و هویدا بودهام
یادم آمد رفتهای ،تنهایِ تنها ماندهام
عشق را درمانده و از عاشقی هم راندهام
باز هم عشق و جدایی! در عجب از حکمتش
قصه و افسانه از آنها بسی من خواندهام
هجرِ لیلی شد سبب تا اینکه مجنون جان دهد
بیستون کندن به فرهاد، عشق فرمان میدهد
هر که عاشق گشت، عقل و هوش از کف میدهد
زین سبب در وصل، جان و سَر چه آسان میدهد
بین ما هم رخنه کرد آن عشق و هجران حاصلش
هر چه میسوزم کسی بهرم نمیسوزد دلش
از خدا خواهم هر آنکس بین ما آتش فروخت
آتشی سوزانتر از آتش فِتَد بر منزلش
آخر ای زیبا نگارم، رفتنت بهرِ چه بود
دل رُبودی، رفتهای، این دل مگر بازیچه بود؟
اینچنین پژمردن و پرپر نمودن حیف بود
عشقِ ما چون نوگلی نشکفته بود و غنچه بود
درس و رسمِ بیوفایی را زِ که آموختی
از چه رو در دل زِ من این کینهها اندوختی
مُدعی بر عشق بودی ،از چه عاشقکُش شدی
دل گناهش چیست کَز داغِ فراقت سوختی
شمسِ من، روشنگرِ دل، از چه رو کردی غروب
بس ادا کردی تو حقِ عشقِ قلبم را چه خوب
ریسمان بر گردنم افکنده عشقت، میکِشد
بر زمین از شرق و غرب و از شمال و از جنوب
ماهِ من، مهتابِ من، روز و شبم تاریک شد
ریسمانِ عشقِ ما چون رشته مو باریک شد
بسکه در هجر و فراقت خون دلها خوردهام
لحظهی جان کندن و مُردن مرا نزدیک شد
چشم بر هم میگذارم تا بیاسایم دمی
زخمهای کهنهی دل را نباشد مرهمی
خواب بُرد از چشم من رخسارهی زیبای تو
کاش میشد مینشستم در کنارت، من دمی
با تو بودم، حیف کاَندر خواب و رویا بودهام
از سرِ شوقِ وصالت مست و شیدا بودهام
تا گشودم چشم، رویا جملگی از یاد رفت
صاحبِ یک قلبِ پرخون و هویدا بودهام
یادم آمد رفتهای ،تنهایِ تنها ماندهام
عشق را درمانده و از عاشقی هم راندهام
باز هم عشق و جدایی! در عجب از حکمتش
قصه و افسانه از آنها بسی من خواندهام
هجرِ لیلی شد سبب تا اینکه مجنون جان دهد
بیستون کندن به فرهاد، عشق فرمان میدهد
هر که عاشق گشت، عقل و هوش از کف میدهد
زین سبب در وصل، جان و سَر چه آسان میدهد
بین ما هم رخنه کرد آن عشق و هجران حاصلش
هر چه میسوزم کسی بهرم نمیسوزد دلش
از خدا خواهم هر آنکس بین ما آتش فروخت
آتشی سوزانتر از آتش فِتَد بر منزلش
آخر ای زیبا نگارم، رفتنت بهرِ چه بود
دل رُبودی، رفتهای، این دل مگر بازیچه بود؟
اینچنین پژمردن و پرپر نمودن حیف بود
عشقِ ما چون نوگلی نشکفته بود و غنچه بود
درس و رسمِ بیوفایی را زِ که آموختی
از چه رو در دل زِ من این کینهها اندوختی
مُدعی بر عشق بودی ،از چه عاشقکُش شدی
دل گناهش چیست کَز داغِ فراقت سوختی
شمسِ من، روشنگرِ دل، از چه رو کردی غروب
بس ادا کردی تو حقِ عشقِ قلبم را چه خوب
ریسمان بر گردنم افکنده عشقت، میکِشد
بر زمین از شرق و غرب و از شمال و از جنوب
ماهِ من، مهتابِ من، روز و شبم تاریک شد
ریسمانِ عشقِ ما چون رشته مو باریک شد
بسکه در هجر و فراقت خون دلها خوردهام
لحظهی جان کندن و مُردن مرا نزدیک شد
- ۷۳۱
- ۲۷ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط