صبح شد

صبح شد،
آفتاب آمد...
چای را خوردیم،
روی سبزه زارِ میز
ساعت نُه، ابر آمد...
نرده‌ها تر شد

لحظه‌های کوچک من زیر لادن‌ها نهان بودند
یک عروسک پشت باران بود
ابرها رفتند
یک هوای صاف
یک گنجشک...
یک پرواز

در گشودم:
قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می‌دیدند...

#سهراب_سپهری
دیدگاه ها (۲)

مجنون شده چشمم!کور که نه فقط جز تصویر نگاه تو نمی‌بیند...#یو...

سحر خیز تر از منعشقِ تو است؛که هر صبح زودتر از من بیدار می‌ش...

دلخوشم با نفسی حبه قندیچایی... صحبت اهل دلی فارغ از همهمه ی ...

ورق روشن وقت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط