رمان جهان من نویسنده ملیکا ملازاده
از حالت صورت این ها بنظر میاد گفته؟ کنار برین ببینم.
هر دوشون رو کنار زد و جلو اومد. صورتش سرخ بود و بی فایده سعی می کرد خودش رو خوشحال نشون بده.
- #رئیس_جمهور اعلام کرده با افتخار حاضر کنارگیری کنه و جاش رو به شما بده.
فقط سکوت بود و سکوت و سکوت و در نهایت حرف نیک رو:
-این روحانی ساقیش رو عوض کرده؟
با این حرفش الیاس و یاس خندیدن. نگاه بین اون ها چرخید که پارسا گفت:
- حالا چی می شه؟!
ویسنا گفت:
- فعلا حمله به محاصره کننده ها رو کنسل کنیم.
- شاید نقشه شون این باشه؟
وحید گفت:
- #روحانی کی با #رهبر هم قدم شده که الان دفعه دومش باشه؟
- باز هم با کنسل کردن موافق نیستم، فوقش جاهایی از کرمان مستقر بشن، حداقل برای تحدید.
یک دفعه متوجه شدم جلوی افراد غریبه داریم صحبت می کنیم و این یعنی برای احتیاط کلا بحث ضد حمله کنسله. اون ها که رفتن خدیجه گفت:
- بهتر این رو به عنوان یک پیروزی اعلام کنیم.
- یعنی #جشن بگیریم؟
گلشاه بجای خدیجه جواب داد:
- عالی من مسیولیتش رو بر عهده می گیریم.
نامزدش گفت:
- اون مهمونی که تو بخوای بگیری...
ادامه نداد و بجاش به حرف مضخرف خودش خندید. گلشاه چپ چپ نگاهش کرد و کشیده گفت:
- خفه شو!
نامزدش توی صورتش براق شد.
- با من بودی؟
- آره.
دست نامزدش بالا رفت و سیلی به صورتش زد. همه از جامون پریدیم که گلشاه هم جواب #سیلی ش رو داد. اون دوتا به جون هم افتادن و امیدی نامزد یکی از افراد اکیپ پولدارها سعی کرد جداشون کنه. من و نیک رو کلافه بالا و پایین می پریدیم و الیاس از خنده غش کرده بود. بالاخره اون دوتا دیونه رو از هم جدا کردیم و یاس و پارسا بیرون بردنشون. ویسنا گفت:
- واقعا جلسه ای #تاریخی شد.
- انگار نه انگار جلسه... اه! هرچی خبر باشه باید بیرون از اینجا بگیریم، برین دیگه.
تا شب ایران توی امواج بود تا جایی که بالاخره اخباری که می خواستیم رو از #خدیجه گرفتیم.
- گلشاه و نامزدش آشتی کردن.
نه این خبر نبود خبر اصلی فرداش رسید. که خود گلشاه گفت:
- دولت داره روی نظام فشار میاره که توی جلسه ای باهم مشورت کنید
#رمان
هر دوشون رو کنار زد و جلو اومد. صورتش سرخ بود و بی فایده سعی می کرد خودش رو خوشحال نشون بده.
- #رئیس_جمهور اعلام کرده با افتخار حاضر کنارگیری کنه و جاش رو به شما بده.
فقط سکوت بود و سکوت و سکوت و در نهایت حرف نیک رو:
-این روحانی ساقیش رو عوض کرده؟
با این حرفش الیاس و یاس خندیدن. نگاه بین اون ها چرخید که پارسا گفت:
- حالا چی می شه؟!
ویسنا گفت:
- فعلا حمله به محاصره کننده ها رو کنسل کنیم.
- شاید نقشه شون این باشه؟
وحید گفت:
- #روحانی کی با #رهبر هم قدم شده که الان دفعه دومش باشه؟
- باز هم با کنسل کردن موافق نیستم، فوقش جاهایی از کرمان مستقر بشن، حداقل برای تحدید.
یک دفعه متوجه شدم جلوی افراد غریبه داریم صحبت می کنیم و این یعنی برای احتیاط کلا بحث ضد حمله کنسله. اون ها که رفتن خدیجه گفت:
- بهتر این رو به عنوان یک پیروزی اعلام کنیم.
- یعنی #جشن بگیریم؟
گلشاه بجای خدیجه جواب داد:
- عالی من مسیولیتش رو بر عهده می گیریم.
نامزدش گفت:
- اون مهمونی که تو بخوای بگیری...
ادامه نداد و بجاش به حرف مضخرف خودش خندید. گلشاه چپ چپ نگاهش کرد و کشیده گفت:
- خفه شو!
نامزدش توی صورتش براق شد.
- با من بودی؟
- آره.
دست نامزدش بالا رفت و سیلی به صورتش زد. همه از جامون پریدیم که گلشاه هم جواب #سیلی ش رو داد. اون دوتا به جون هم افتادن و امیدی نامزد یکی از افراد اکیپ پولدارها سعی کرد جداشون کنه. من و نیک رو کلافه بالا و پایین می پریدیم و الیاس از خنده غش کرده بود. بالاخره اون دوتا دیونه رو از هم جدا کردیم و یاس و پارسا بیرون بردنشون. ویسنا گفت:
- واقعا جلسه ای #تاریخی شد.
- انگار نه انگار جلسه... اه! هرچی خبر باشه باید بیرون از اینجا بگیریم، برین دیگه.
تا شب ایران توی امواج بود تا جایی که بالاخره اخباری که می خواستیم رو از #خدیجه گرفتیم.
- گلشاه و نامزدش آشتی کردن.
نه این خبر نبود خبر اصلی فرداش رسید. که خود گلشاه گفت:
- دولت داره روی نظام فشار میاره که توی جلسه ای باهم مشورت کنید
#رمان
۴.۷k
۱۶ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.