پارت ۳
شب شده بود و همه جا پر از ستاره بود و چشمات از خوشحالی برق میزد اشک توی چشمات جمع شده بود که صدای دویدن یه نفر رو شنیدی یه چوب گرفتی توی دستت و همه جارو با دقت نگاه کردی که یه پسر با موهای قهوه ای و چشمایی پر از اشک و دستی که ازش خون میچکه رو دیدی چوب رو روی زمین گذاشتی و گفتی:تو کی هستی؟پسر جواب داد:هق..اسم من..هق..کوکه
ازش با نگرانی پرسیدی: جونگ کوک چرا گریه میکنی؟ جونگ کوک:هق..اخه.طلبکارا..هق...کتکم زدن..هق تو نمیدونستی کی و چرا اون پسر رو زده بودن
ازش با نگرانی پرسیدی: جونگ کوک چرا گریه میکنی؟ جونگ کوک:هق..اخه.طلبکارا..هق...کتکم زدن..هق تو نمیدونستی کی و چرا اون پسر رو زده بودن
۳.۸k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.