السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ الحُسَین (ع)
السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ الحُسَین (ع)
ماجراى شهادت اين نوجوان از زبان عكاس
حوالی ظهر بود ، گرما بیداد می کرد ، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود و با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.
تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم
صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم خیز بروم ، نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم ، کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم ، در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ، گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید ، انگار که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود ، بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت ، جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :
آقا اومدم ، حسین جان اومدم
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد
او را به آرامی بغل کردم ، همچنان نجوا می کرد با تمام وجود امدادگر را صدا زدم ، صورتش را بوسیدم و به او گفتم : عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود ، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود
امدادگر آمد ، اما لحظه ای بعد گفت : کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت
می کشی ببریش معراج شهدا ...
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پررهرو باد ان شاءلله
راوى : مسعود شجاعى طباطبايى عكاس دفاع مقدس
#رفقای_شهیدم
#رفیق_شهیدم_حسن_حسن_زاده_سرای
#حسن_ختام_عاشقی
ماجراى شهادت اين نوجوان از زبان عكاس
حوالی ظهر بود ، گرما بیداد می کرد ، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود و با تمام قوا سعی در باز پس گیری ارتفاعات داشت، نور آفتاب به سود آنها بود ، رزمنده ها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر می آمدند.
تدارکات نرسیده بود و بچه ها تشنه بودند.
در جاییکه فرمانده مقرر کرده بود ، خسته وتشنه کیسه های شن را پر می کردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود ، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات بود
دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچه ها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم
صدای سوت توپ و خمپاره باعث می شد دائم خیز بروم ، نمی دانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی بالا و پایین می شدم ، کمی آرامش که ایجاد شد بلند شدم تا اطرافم را بینم ، در ابتدا دود حاصل از این همه انفجار و خاک باعث شد درست متوجه اوضاع نشوم ، گوش هایم تقریبا چیزی نمی شنید ، انگار که زمان از حرکت باز ایستاده و متوقف شده ، از موج انفجارها کمی گیج بودم.
دیدم بچه های زیادی به روی زمین افتاد ه اند ، در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن تمامی صورتش را گرفته بود ، بی اختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای اینکه به زمین نیفتد از لبه های سنگرهای شنی کمک می گرفت ، جلو رفتم ، صدای زمزمه اش را می شنیدم ، به آرامی می گفت :
آقا اومدم ، حسین جان اومدم
وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد
او را به آرامی بغل کردم ، همچنان نجوا می کرد با تمام وجود امدادگر را صدا زدم ، صورتش را بوسیدم و به او گفتم : عزیزم ، فدات بشم ، چیزی نیست و نا امیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم.
حالا اشک هایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود ، دیگر نجوا نمی کرد و به آسمان چشم دوخته بود
امدادگر آمد ، اما لحظه ای بعد گفت : کاری از دستم بر نمی یاد ، شهید شده ، برادر زحمت
می کشی ببریش معراج شهدا ...
روحش شاد ، یادش گرامی و راهش پررهرو باد ان شاءلله
راوى : مسعود شجاعى طباطبايى عكاس دفاع مقدس
#رفقای_شهیدم
#رفیق_شهیدم_حسن_حسن_زاده_سرای
#حسن_ختام_عاشقی
۱.۳k
۲۹ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.