شفای مریض با کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم»
شفای مریض با کلمه «بسم الله الرحمن الرحیم»
یکی از روزهای سال 1387، به همراه چند نفر از اعضای جلسه ام، برای عیادت یکی از شاگردانم که به سختی مریض شده بود، به تهران رفتیم. او به عنوان یکی از مسئولان و فرماندهان بسیج مشغول خدمت گزاری به نظام است. هنگامی که به منزل ایشان رسیدیم، دیدیم که بی هوش و بی رمق در رختخواب افتاده و رنگ و رویش مانند گچ سفید شده است. برادرش که از او پرستاری می کرد، هر چه سعی می نمود که سِرُم را به او تزریق نماید، به علت لاغري و ضعف شديد و غلظت زیاد خون، موفق نمی شد و هرگاه سوزن سِرُم را در دستش فرو می کرد، آب سِرُم بیرون می ریخت و وی مجبور بود مجدداً سوزن را وارد نماید.
دیدن این صحنه كه جاهاي متعددي از دستانش سوراخ شده بود و رنجی که او از این بابت متحمل می شد، خیلی برایم سخت بود. به همین جهت، با تندی به برادرش نهیب زدم که: مگر نمی بینی که ضعف و ناتواني زيادي دارد و خون در بدنش غلیظ شده و رگهایش پیدا نیست؟ برو کنار، نمی خواهد سِرُم بزنی! ایشان هم به احترام سخن من، سِرُم را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت.
سپس با لحنی امیدوارکننده خطاب به شاگردم که در رختخواب افتاده بود، گفتم: «مگر چه شده، بلند شو بنشین!» اما او با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمی توانم آقا.» اندکی جلو رفتم و استکان چای را که نیمی از آن را خورده بودم، به نزدیکی دهانش بردم و گفتم: «دهانت را باز کن!» و آنگاه مقداری از آن را با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» در دهانش ریختم. دیدم که اندکی هوشیار شد و چشمانش را باز کرد. به او گفتم: حالا بلند شو و بقیه چایی را هم بخور. با شنیدن کلام من، از بستر بلند شد و نشست و بقیه چای را هم خورد. آنگاه شروع به گفت و گو و مزاح نمودیم. بعد یکی دو تا لیوان آب میوه هم به او دادم و پس از چند دقیقه، همه شاگردان همراه و افراد حاضر در اتاق دیدند که به کلی، کسالت از وجود وی رفع شد؛ به طوری که هنگام خداحافظی، از طبقه دوم ساختمان تا درِ حیاط منزل، ما را خوشحال و خندان مشایعت نمود. به او گفتم: «شک نکن که به یاری خدا حالت خوب شده و انشاءالله دیگر این مریضی به سراغت نخواهد آمد. در غذاهایی هم که می خوری، مراعات و پرهیز داشته باش.» ایشان هم که تا آن موقع به جهت مریضی و وخامت حالش، بسیار لاغر و نحیف شده بود، از آن به بعد، روی پای خودش ایستاد و پس از چند روز، قوت جسمی و سلامتی اش را به طور کامل به دست آورد. یک هفته بعد هم به همراه برادرش با یک جعبه شیرینی برای تشکر به دیدن من آمدند. او هم اکنون دوره فوق لیسانس را می گذراند.
یکی از روزهای سال 1387، به همراه چند نفر از اعضای جلسه ام، برای عیادت یکی از شاگردانم که به سختی مریض شده بود، به تهران رفتیم. او به عنوان یکی از مسئولان و فرماندهان بسیج مشغول خدمت گزاری به نظام است. هنگامی که به منزل ایشان رسیدیم، دیدیم که بی هوش و بی رمق در رختخواب افتاده و رنگ و رویش مانند گچ سفید شده است. برادرش که از او پرستاری می کرد، هر چه سعی می نمود که سِرُم را به او تزریق نماید، به علت لاغري و ضعف شديد و غلظت زیاد خون، موفق نمی شد و هرگاه سوزن سِرُم را در دستش فرو می کرد، آب سِرُم بیرون می ریخت و وی مجبور بود مجدداً سوزن را وارد نماید.
دیدن این صحنه كه جاهاي متعددي از دستانش سوراخ شده بود و رنجی که او از این بابت متحمل می شد، خیلی برایم سخت بود. به همین جهت، با تندی به برادرش نهیب زدم که: مگر نمی بینی که ضعف و ناتواني زيادي دارد و خون در بدنش غلیظ شده و رگهایش پیدا نیست؟ برو کنار، نمی خواهد سِرُم بزنی! ایشان هم به احترام سخن من، سِرُم را جمع کرد و در گوشه ای گذاشت.
سپس با لحنی امیدوارکننده خطاب به شاگردم که در رختخواب افتاده بود، گفتم: «مگر چه شده، بلند شو بنشین!» اما او با صدای ضعیفی پاسخ داد: «نمی توانم آقا.» اندکی جلو رفتم و استکان چای را که نیمی از آن را خورده بودم، به نزدیکی دهانش بردم و گفتم: «دهانت را باز کن!» و آنگاه مقداری از آن را با ذکر «بسم الله الرحمن الرحیم» در دهانش ریختم. دیدم که اندکی هوشیار شد و چشمانش را باز کرد. به او گفتم: حالا بلند شو و بقیه چایی را هم بخور. با شنیدن کلام من، از بستر بلند شد و نشست و بقیه چای را هم خورد. آنگاه شروع به گفت و گو و مزاح نمودیم. بعد یکی دو تا لیوان آب میوه هم به او دادم و پس از چند دقیقه، همه شاگردان همراه و افراد حاضر در اتاق دیدند که به کلی، کسالت از وجود وی رفع شد؛ به طوری که هنگام خداحافظی، از طبقه دوم ساختمان تا درِ حیاط منزل، ما را خوشحال و خندان مشایعت نمود. به او گفتم: «شک نکن که به یاری خدا حالت خوب شده و انشاءالله دیگر این مریضی به سراغت نخواهد آمد. در غذاهایی هم که می خوری، مراعات و پرهیز داشته باش.» ایشان هم که تا آن موقع به جهت مریضی و وخامت حالش، بسیار لاغر و نحیف شده بود، از آن به بعد، روی پای خودش ایستاد و پس از چند روز، قوت جسمی و سلامتی اش را به طور کامل به دست آورد. یک هفته بعد هم به همراه برادرش با یک جعبه شیرینی برای تشکر به دیدن من آمدند. او هم اکنون دوره فوق لیسانس را می گذراند.
۱.۹k
۱۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.