عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید

عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید،
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید،

تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی،
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید،

لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش،
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید،

در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود،
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید،

متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید،

نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش،
بینوا در شهر می گشت و محبت میخرید
دیدگاه ها (۶)

به راستی اگر زنان نمی باریدند کویر غم گلستان می شد؟یا رنگین ...

آدم های اولین رابطه مان هرگز قابل بخشش نیستند! آنها ما را به...

پا به پایت عاشقانه این همه راه آمدمغافل اما هم چو یوسف ب...

وابسته شدم من به کسی ، کاش بیاید که بماندانگار ندارد به دلــ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط