کپشن سفارشی خودم نوشت🌿
- میدونی..
داشتم به این فکر میکردم که عشق چیه؟
چی شده که تو هر زمونه و تو هر شرایطی سراغ همه ی آدما اومده، گفتم بزار اول عشقو از نگاه خودم بگم: فقط یه جمله یادم اومد: آهای منِ عزیز عشق حریمش مقدسه، هرکسی رو تو این حریم راه نده!
ولی میدونی هممون یه زمانی رو تو زندگیمون داشتیم که یه نفر به اشتباه وارد زندگیمون شده، اما ما تو ورودش هیچ دخالتی نداشتیم.
بعضیا بعد این اتفاق همش غصه ی اینو میخورن که: این دیگه کی بود، چرا این مدلی بنا کرد زندگیمو؟
یه عده هم میگن: خب کافیه دیگه، اون اومد تا بهم یاد بده که اول بشناسم آدما رو، بعد به حریمم راه بدمشون.
من به دسته دومیا افتخار میکنم :)
یه جایی تو رمان گرگ و میش میگه:
- من تابحال عاشق کسی نشدم، چون کسی از آدمهای زمونه ی من باقی نمونده؛ ولی بِلا شبیه این آدما نیست، اون منه خودِ خودِ من!
الان که فکر میکنم میبینم که منم متعلق به این زمان نیستم
من متولد اردیبهشت دهه ی ۱۳۳۵ ام
من متعلق به زمانی ام که ایران طهران داشت، نه تهران!
شاید خیلی مسخره و دور از ذهن به نظر بیاد ولی من عاشق نامه نگاری و پست کردنم، عاشق انتظاری ام که برای رسیدن جواب نامه میکشی.
من خیلی وقتا خودمو با کلاه انگلیسی تصور میکنم که تو دهه ی پنجاه با دستای پر از کیسه های کاغذی سکه میندازم تو تلفن عمومی شهر!
آره، من از نسل شاملو و ابتهاج و فرخزادم
من طرفدار «چشمهایش» و «یک عاشقانه ی آرام» ام
من متعلق به این زمان و مکان نیستم
بخاطر همینه که تنهابودن رو ترجیح میدم، چون هرکسی توانایی همراهی با منو نداره.
بخاطرهمینه قبول کردن پیشنهادت رو سخت میدونم.
ای وای ببخشید خیلی پرحرفی کردم، هرچندوقت یه بار سرریز میکنه حرفام الانم از اون موقع هاس، عجب شانسی داری تو.
کجایی؟ آهای.
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد، دهانم قفل کرده و حرفی برای توصیف حس و حالم ندارم، دوست دارم آن چانه ی زاویه دار را بگیرم و سرش را بالا بیاورم و در چشمانش زل بزنم و بگویم تو چرا انقدر همانی که میخواهم؛ اما نه، زبانم تابع من نیست و شروع میکند:
- ممنونم که این حرفا رو زدی، دلم به منِ واقعی ام تنگ شده بود :)
#مبتلا
- [ زینب صاحبی باقرپور ]
داشتم به این فکر میکردم که عشق چیه؟
چی شده که تو هر زمونه و تو هر شرایطی سراغ همه ی آدما اومده، گفتم بزار اول عشقو از نگاه خودم بگم: فقط یه جمله یادم اومد: آهای منِ عزیز عشق حریمش مقدسه، هرکسی رو تو این حریم راه نده!
ولی میدونی هممون یه زمانی رو تو زندگیمون داشتیم که یه نفر به اشتباه وارد زندگیمون شده، اما ما تو ورودش هیچ دخالتی نداشتیم.
بعضیا بعد این اتفاق همش غصه ی اینو میخورن که: این دیگه کی بود، چرا این مدلی بنا کرد زندگیمو؟
یه عده هم میگن: خب کافیه دیگه، اون اومد تا بهم یاد بده که اول بشناسم آدما رو، بعد به حریمم راه بدمشون.
من به دسته دومیا افتخار میکنم :)
یه جایی تو رمان گرگ و میش میگه:
- من تابحال عاشق کسی نشدم، چون کسی از آدمهای زمونه ی من باقی نمونده؛ ولی بِلا شبیه این آدما نیست، اون منه خودِ خودِ من!
الان که فکر میکنم میبینم که منم متعلق به این زمان نیستم
من متولد اردیبهشت دهه ی ۱۳۳۵ ام
من متعلق به زمانی ام که ایران طهران داشت، نه تهران!
شاید خیلی مسخره و دور از ذهن به نظر بیاد ولی من عاشق نامه نگاری و پست کردنم، عاشق انتظاری ام که برای رسیدن جواب نامه میکشی.
من خیلی وقتا خودمو با کلاه انگلیسی تصور میکنم که تو دهه ی پنجاه با دستای پر از کیسه های کاغذی سکه میندازم تو تلفن عمومی شهر!
آره، من از نسل شاملو و ابتهاج و فرخزادم
من طرفدار «چشمهایش» و «یک عاشقانه ی آرام» ام
من متعلق به این زمان و مکان نیستم
بخاطر همینه که تنهابودن رو ترجیح میدم، چون هرکسی توانایی همراهی با منو نداره.
بخاطرهمینه قبول کردن پیشنهادت رو سخت میدونم.
ای وای ببخشید خیلی پرحرفی کردم، هرچندوقت یه بار سرریز میکنه حرفام الانم از اون موقع هاس، عجب شانسی داری تو.
کجایی؟ آهای.
دیگر چیزی به ذهنم نمیرسد، دهانم قفل کرده و حرفی برای توصیف حس و حالم ندارم، دوست دارم آن چانه ی زاویه دار را بگیرم و سرش را بالا بیاورم و در چشمانش زل بزنم و بگویم تو چرا انقدر همانی که میخواهم؛ اما نه، زبانم تابع من نیست و شروع میکند:
- ممنونم که این حرفا رو زدی، دلم به منِ واقعی ام تنگ شده بود :)
#مبتلا
- [ زینب صاحبی باقرپور ]
۵.۳k
۱۶ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.