پارت 2
به سقف اتاقم خیره شده بودم... یعنی چی تو سره بانو میگذره؟ از این مامان ما هیچی بعید نیست..! شده به ریسکی ترین و خطرناک ترین روش دنیا، به اون محموله دست پیدا میکنه.. ببینین کی گفتم( مامان به این خوبی داره، شکایتم میکنه! نچ نچ نچ نچ)
صبح با صدای قرومپ از خواب نازم پریدم.. کیه سر صبحی اینجوری در میزنه؟ نمیگن ادم خوابه؟ بابا تو خونه ی خودمونم ارامش نداریم... دوباره یه نفر محکم کوبید به در... ای کوفت.. اه... یکم اروم تر بابا... انگار سر اورده! با سر و ریخت بهم ریخته، به طرف در رفتم و قفلشو باز کردم.. تهیون پشت در بود.. توپم پر بود.. :خو یعنی چی که اینجوری در میزنی؟ نمیگی ادم خوابه؟ اه... اروم... در اتاقه، سنگر که نیست.. یه جوری میزنه، انگار اگه شکست قراره خسارت بده... تهیون:اگه حرفای گُهر بارتون تموم شد، بانو کارت داره...یه چشم غره ی حسابی براش رفتم که بیچاره سریع با گفتن:زودباش..رفت...عجب ابهتی دارم مـــــــــــن ...یکم که به خودم رسیدم.. یه پیرهن سفید، پوشیدم.. با شلوار سیاه... دکمه های پیرهنمو بستم و کراواتمم شل روش رها کردم.. چقدر قشنگم اخه.. پیشی سفید قربونم بره! (ایشالا،ایشالا) بعد هم کفش تمام سیاهم و پوشیدم ، و بعد برو که رفتیم...اروم در اتاق بانو رو زدم و با صدای بیا تو در رو باز کردم.. بومگیو:جانم، بانو.. کارم داشتی؟ بانو به صندلی جلوی میزش اشاره کرد... منم نشستم.. اتاق بانو بزرگ بود، چون هم اتاق کارش بود، هم کتابخونه... دوتا قفسه ی سیاه، که پر شده بود از کتاب... یه میز جلوی اون دوتا قفسه، که خب اونم سیاه بود... یه مجسمه ی سیاه که به شکل یه درخت بود، روی یه چهار پایه ی سیاه بود.. صندلی ها هم سیاه بود.. تنها رنگ های غیر از سیاه، کاغذای سفید روی میز بانو، یه میز طوسی تیره جلوی صندلی ها... یه مبل راحتی تک نفره که توش رگه های سفید دیده میشد... و یه پیشی سفید اون گوشه که خوابیده بود.. اسمش لونا بود.. و خب لباسای بانو هم جزوه رنگ این اتاق حساب میشد، پنجره هم یه طرف اتاق بود که خیلی بزرگ بود و به کل باغ دید داشت.. دیوار روبرویی پنجره هم پر از تابلو های قشنگ با رنگ سیاه بود
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.