🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
♡part⁹♡
#نفس
وقتی دانشگاه تموم شد منتظر هامون بودم که بیاد بریم برلی عشقش هدیه بگیریم خیلی ناراحت بودم و بغضی که توی گلوم بود رو به زور قورت دادم
بالاخره آقا تشریف آوردن
هامون:بریم
اوهوم
چیزی شده نفس احساس میکنم ناراحتی
نه بریم
سوار ماشین شدیم و که هامون گفت
کدوم پاساژ بریم
امم نمیدونم
باشه بریم پاساژ....
وقتی رسیدیم هامون گفت
اول بریم طلا فروشی
اوکی
فروشندش یه دختر جون بود سلام کردیم و هامون گفت
میشه ست هاتونو بیارید
دخترا با ناز و عشوه گفت حتما
وقتی آورد روبه من گفت
نفس کدوم مد نظرته
اوممم یه ست خیلی ظریف و خوشگل بود که گفتم این
به نگاه به ست کردو گفت
هوم خوشگله خانم قیمت این ست چند
وقتی دختره مبلغشو گفت گوشم سوت کشید
ویییی هامون این چقدر گرونه ولش کن
با حرفی که زد بغض کردم
عرضش عشقم بیشتر از اینایناست
اوکی
دختره گفت
دوست دخترتون چه ناز میکنه
تا اومدم بگم دوست دخترش نیستم هامون سریع کفت
اولا خانمم دوما ناز کنه خریدارم سوما واسیه من ناز نکنه واسیه کی ناز کنه هوممم
دختره دیگه چیزی نگفت ولی تو دل من کیلو کیلو قند آب شد
خب این ست رو میخوام اکه میشه انگشتراتونم ببینم
ی ..یع.. یعنی میخواد بهش پیشنهاد بده
زن عمو میدونه
چیو
که میخواییی پیشنهاد بدی
نه امشب بهش میگم
اهانی گفتم
وقتی از طلا فروشی آمدیم بیرون گفت بیا بریم یه پک لوازم ارایشی هم واسش بخرم
با حرص اوکی گفتم
رفتیم پک بنفشی انتخاب کرد که همه چی توش بودش
وقتی رفتیم خونه
همه دور هم جمع شده بودند
هامون رو به همه گفت میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم
همه تایید کردند
گفت
امم من از یه دختره خوشم آمده فعلا از احساساتم مطمعن نیستم ولی ازش خوشم میاد امروز نفس دستش درد نکنه بامن اومد من حلقه گرفتم
زن عمو گفت وایی پسرم خیلی خوشحالم حالا کیه
اممم اسمش مریم
مامان وایی خیلی خوشحال شدم عزیزم
مرسی عمه
پس اسم عفریته خانم مریم
بابا گفت
میخوای کی بهش پیشنهاد بدی
هرموقعه از احساسم مطمعن شدم
آهان
#هامون
از وقتی رفتیم خرید فهمیده بودم نفس بغض داره نمیدونه که اینایی که خریدم واسیه خودشه
وقتی قیمت ستی که انتخاب کرده بود فهمید
بهم گفت بیا بریم خیلی گرونه
که حرفی که زدم واقعا پشیمون شدم و نتونستم جمع کنم
🦋ادامه دارد 🦋
♡part⁹♡
#نفس
وقتی دانشگاه تموم شد منتظر هامون بودم که بیاد بریم برلی عشقش هدیه بگیریم خیلی ناراحت بودم و بغضی که توی گلوم بود رو به زور قورت دادم
بالاخره آقا تشریف آوردن
هامون:بریم
اوهوم
چیزی شده نفس احساس میکنم ناراحتی
نه بریم
سوار ماشین شدیم و که هامون گفت
کدوم پاساژ بریم
امم نمیدونم
باشه بریم پاساژ....
وقتی رسیدیم هامون گفت
اول بریم طلا فروشی
اوکی
فروشندش یه دختر جون بود سلام کردیم و هامون گفت
میشه ست هاتونو بیارید
دخترا با ناز و عشوه گفت حتما
وقتی آورد روبه من گفت
نفس کدوم مد نظرته
اوممم یه ست خیلی ظریف و خوشگل بود که گفتم این
به نگاه به ست کردو گفت
هوم خوشگله خانم قیمت این ست چند
وقتی دختره مبلغشو گفت گوشم سوت کشید
ویییی هامون این چقدر گرونه ولش کن
با حرفی که زد بغض کردم
عرضش عشقم بیشتر از اینایناست
اوکی
دختره گفت
دوست دخترتون چه ناز میکنه
تا اومدم بگم دوست دخترش نیستم هامون سریع کفت
اولا خانمم دوما ناز کنه خریدارم سوما واسیه من ناز نکنه واسیه کی ناز کنه هوممم
دختره دیگه چیزی نگفت ولی تو دل من کیلو کیلو قند آب شد
خب این ست رو میخوام اکه میشه انگشتراتونم ببینم
ی ..یع.. یعنی میخواد بهش پیشنهاد بده
زن عمو میدونه
چیو
که میخواییی پیشنهاد بدی
نه امشب بهش میگم
اهانی گفتم
وقتی از طلا فروشی آمدیم بیرون گفت بیا بریم یه پک لوازم ارایشی هم واسش بخرم
با حرص اوکی گفتم
رفتیم پک بنفشی انتخاب کرد که همه چی توش بودش
وقتی رفتیم خونه
همه دور هم جمع شده بودند
هامون رو به همه گفت میشه چند لحظه وقتتونو بگیرم
همه تایید کردند
گفت
امم من از یه دختره خوشم آمده فعلا از احساساتم مطمعن نیستم ولی ازش خوشم میاد امروز نفس دستش درد نکنه بامن اومد من حلقه گرفتم
زن عمو گفت وایی پسرم خیلی خوشحالم حالا کیه
اممم اسمش مریم
مامان وایی خیلی خوشحال شدم عزیزم
مرسی عمه
پس اسم عفریته خانم مریم
بابا گفت
میخوای کی بهش پیشنهاد بدی
هرموقعه از احساسم مطمعن شدم
آهان
#هامون
از وقتی رفتیم خرید فهمیده بودم نفس بغض داره نمیدونه که اینایی که خریدم واسیه خودشه
وقتی قیمت ستی که انتخاب کرده بود فهمید
بهم گفت بیا بریم خیلی گرونه
که حرفی که زدم واقعا پشیمون شدم و نتونستم جمع کنم
🦋ادامه دارد 🦋
۶۴۶
۲۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.