مهناز که پنج سالی ازمن بزرگ تربود
مهناز که پنج سالی ازمن بزرگ تربود
روکرد؛به من وگفت می دانی خدا کیست؟
گفتم نه!!!!
باانگشتش به اسمان اشاره کرد و
گفت؛خداانجاست
دراسمان ها...
پشت ان ابرها پنهان شده است
اوماراافریده...
ومن چند لحظه ای به اسمان خیره شدم...
ازان لحظه سال هاست که می گذرد.
اماان لحظه وانگشت اشاره ی اوسال هاست که درذهن من حک شده است...
ازان به بعد بودکه من خدایی رایافتم که همیشه با من بود!
هرجابودم بود...
فقط نمی دانستم چرا ان خدایی که درپشت ابرها پنهان شده است ودراسمان هاست
همیشه نزدیک من است؟
همیشه به من نگاه می کند
همیشه همراه من راه می رودودستانم را می گیرد!!
شب هاکه بچه هادرحال بازی کردن بودند من یواشکی وبی سروصدابه خلوتگاه خودم وخدایم می رفتم
می رفتم ؛به قرارگاه همیشگی جایی تاریک وبلنددرگوشه ی حیاط خانه ی مادربزرگ...
ان جاهیچ کس مرا نمی دیدفقط من بودم وخدا
من آن شرلی با موهای قرمزویاجودی ابوت نبودم که برای بابالنگ درازش نامه بنویسد!!!
من بارانی،باموهای خرمایی بودم که نوشتن نمی دانست
فقط می توانست سخن بگویدبرای خدایش
سخن بگوید ازارزو هایش
ازتکرارغریبانه روزهایش
والبته مامور رساندن دعاهای سفارشی اهل خانه هم بودم...
شایددیگرمن ،آن کودک کوچک نیستم
که ترس ناخواسته رفتن مورچه ای زیر پایم و ناراحتی خدایم ازاین کار مرا در گوشه ی حیاط ازبازی وادارد...
وباعث شود سخت ترین کار ان زمان که تماشاکردن وبازی نکردن بودراانجام دهم....
اری من اگر آن کودک بودم
حال که میدانم خداازرگ گردن به من نزدیک تراست ودر فاصله ای دور درپشت ابرها پنهان نشده است
فقط تلاش نمیکردم چشمانم رانبندم !!!!
اخ که....
قلب کودکیم چه بزرگ بود وبزرگیم چه کوچک!!!!
چشمان کودکیم چه بینابود وبزرگیم چه کم سو!!!!!!
Baran M
روکرد؛به من وگفت می دانی خدا کیست؟
گفتم نه!!!!
باانگشتش به اسمان اشاره کرد و
گفت؛خداانجاست
دراسمان ها...
پشت ان ابرها پنهان شده است
اوماراافریده...
ومن چند لحظه ای به اسمان خیره شدم...
ازان لحظه سال هاست که می گذرد.
اماان لحظه وانگشت اشاره ی اوسال هاست که درذهن من حک شده است...
ازان به بعد بودکه من خدایی رایافتم که همیشه با من بود!
هرجابودم بود...
فقط نمی دانستم چرا ان خدایی که درپشت ابرها پنهان شده است ودراسمان هاست
همیشه نزدیک من است؟
همیشه به من نگاه می کند
همیشه همراه من راه می رودودستانم را می گیرد!!
شب هاکه بچه هادرحال بازی کردن بودند من یواشکی وبی سروصدابه خلوتگاه خودم وخدایم می رفتم
می رفتم ؛به قرارگاه همیشگی جایی تاریک وبلنددرگوشه ی حیاط خانه ی مادربزرگ...
ان جاهیچ کس مرا نمی دیدفقط من بودم وخدا
من آن شرلی با موهای قرمزویاجودی ابوت نبودم که برای بابالنگ درازش نامه بنویسد!!!
من بارانی،باموهای خرمایی بودم که نوشتن نمی دانست
فقط می توانست سخن بگویدبرای خدایش
سخن بگوید ازارزو هایش
ازتکرارغریبانه روزهایش
والبته مامور رساندن دعاهای سفارشی اهل خانه هم بودم...
شایددیگرمن ،آن کودک کوچک نیستم
که ترس ناخواسته رفتن مورچه ای زیر پایم و ناراحتی خدایم ازاین کار مرا در گوشه ی حیاط ازبازی وادارد...
وباعث شود سخت ترین کار ان زمان که تماشاکردن وبازی نکردن بودراانجام دهم....
اری من اگر آن کودک بودم
حال که میدانم خداازرگ گردن به من نزدیک تراست ودر فاصله ای دور درپشت ابرها پنهان نشده است
فقط تلاش نمیکردم چشمانم رانبندم !!!!
اخ که....
قلب کودکیم چه بزرگ بود وبزرگیم چه کوچک!!!!
چشمان کودکیم چه بینابود وبزرگیم چه کم سو!!!!!!
Baran M
۲.۶k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.