مادربزرگی تعریف می کرد
???? مادربزرگی تعریف می کرد:
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک سنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیره،
غذا را چند ساعتی روی شعله ی ملایم چراغ خوراک پزی مینشاندیم تا جا بیفته، یخ کرده و تکیده کنار علاءالدین و والور مینشستیم تا جونمون آروم گرم بشه،
عکسِ یادگاریِ توی دوربین رو هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسه و ظاهر بشه،
آهنگ تازهی آوازه خوان را صبر میکردیم تا از آب بگذره و کاست بشه و در پخشِ صوت بخونه؛
قلک داشتیم، با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمون بیاد،
حلیم رو باید "حلیم" میبودیم تا جمعهی زمستانی فرا برسه و در کام مون بشینه، هر روز سر میزدیم به پستخانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسه، گوش میخوابوندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب:
شبی، نیمهشبی، بامدادی، گاهی، بیگاهی؛ انتظار معنا داشت.
دقایق "سرشار" بود، هر چیز یک صبوری میخواست، تا پیش بیاد، تا زمانش برسه.
تا جا بیفته.
تاقوام بیاد: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق...
"صبر" ما را قدردان ساخته بود، حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست؟!
نمک، سنگ بود. برنجِ چلو را ساعتی با نمک سنگ میخواباندیم تا کمکم شوری بگیره،
غذا را چند ساعتی روی شعله ی ملایم چراغ خوراک پزی مینشاندیم تا جا بیفته، یخ کرده و تکیده کنار علاءالدین و والور مینشستیم تا جونمون آروم گرم بشه،
عکسِ یادگاریِ توی دوربین رو هفتهای، ماهی به انتظار مینشستیم تا فیلم به آخر برسه و ظاهر بشه،
آهنگ تازهی آوازه خوان را صبر میکردیم تا از آب بگذره و کاست بشه و در پخشِ صوت بخونه؛
قلک داشتیم، با سکهها حرف میزدیم تا حسابِ اندوخته دستمون بیاد،
حلیم رو باید "حلیم" میبودیم تا جمعهی زمستانی فرا برسه و در کام مون بشینه، هر روز سر میزدیم به پستخانه، به جست و جویِ خط و خبری عاشقانه، مگر که برسه، گوش میخوابوندیم به انتظارِ زنگِ تلفنِ محبوب:
شبی، نیمهشبی، بامدادی، گاهی، بیگاهی؛ انتظار معنا داشت.
دقایق "سرشار" بود، هر چیز یک صبوری میخواست، تا پیش بیاد، تا زمانش برسه.
تا جا بیفته.
تاقوام بیاد: غذا، خرید، تفریح، سفر، خاطره، دوستی، رابطه، عشق...
"صبر" ما را قدردان ساخته بود، حالا فهمیدی چرا این روزها کسی قدردان نیست؟!
- ۱.۲k
- ۲۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۹۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط