فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت20
از زبان دازای]
صدای بغض دار ـش که به زور میتونست حرف بزنه تا عمق ـه وجودم ـو میسوزوند.
وقتی رفت تو اتاق ـو محکم درو بست سمت ـه در رفتم ـو خواستم ازش عذرخواهی کنم که صدای گریه ـش باعث شد حتی یه کلمه هم از دهنم خارج نشه.
اخه چرا اون حرفا ـرو بهش زدم؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
لعنت به من!
واقعا از کاری که کرده بودم عصبی ـو ناراحت بودم چطوری میتونم از دلش در بیارم؟
یه فکری به سرم زد ـو سمت ـه کت ـه شش دکمه ـم رفتم ـو تنم کردم ـو از هتل بیرون رفتم.
باید یه چیزی بخرم که ازش خوش ـش بیاد.
دفعه ی قبلی که براش مشروب ـه پتروس خریدم خیلی خوشحال شد.
پس تصمیم گرفتم براش دوباره پتروس بگیرم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که یکی صدام زد: ببخشید اقا.
سمتش برگشتم ـو با لبخند گفتم: بله؟ مشکلی پیش اومده؟
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: اتفاقی برای شما ـو اون یکی همراهتون افتاده؟ اخه از موقعی که اومدید دائم دارید دعوا میکنید. میتونم کمکتون کنم؟
لبخندم محو شد ـو جاشو به اخم داد.
با عصبانیت گفتم: این مسئله به خودمون مربوطه، لطفا دیگه تو کار ـه ما دخالت نکنید خانم محترم!
بدون ـه اینکه منتظر ـه جوابی از جانب ـش باشم برگشتم ـو از پله ها پایین رفتم.
بهتره از این به بعد کمتر سر و صدا ـو دعوا کنیم.
داشتم دنبال ـه یه مغازه ی مشروب فروشی میگشتم که چشم ـم به یه کلاه داخل ـه مغازه ی کلاه فروشی افتاد.
کلاه ـه قشنگی بود البته برای چویا. مطمئنم خیلی خوشحال میشه که کلاه ـه جدید هم داشته باشه.
لبخندی زدم ـو وارد ـه مغازه شدم.
؟: خوش اومدید؛ میتونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم ـو دستم ـو سمت ـه اون کلاهی که دیده بودم دراز کردم ـو گفتم: اون کلاه فروشی ـه.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
گذر زمان•
بعداز اینکه خرید کردم به هتل برگشتم ـو داخل رفتم.
سمت ـه اتاق ـه چویا رفتم ـو در زدم ولی صدایی ازش نشنیدم.
خم شدم ـو از تو سوراخ ـه کلید به داخل نگاه کردم، سوراخ خیلی کوچیک بود ولی میتونم داخل ـو ببینم.
داخل نبود.
یه بار ـه دیگه در زدم ـو گفتم: چویا میتونم بیام تو؟
بازم حرفی نزد.
دوباره در زدم ـو گفتم: چویا من متاسفم میدونم کارم خیلی بد بود ولی دسته خودم نبود همه ی حرفایی که زدم ـم الکی بود باور کن!
نگران شدم ـو بدون ـه اجازه واردِ اتاق شدم ـو اطراف ـو نگاه کردم.
نبود، پس اون کجاست!
شاید تو اشپزخونه یا حموم یا هر کوفت ـه دیگه ای باشه.
توی اشپزخونه، حموم، اتاق ـه پذیرایی همه جا ـرو گشتم ولی پیداش نکردم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: چویا! کجایی اخه تو پسر؟
چشم ـم به میز افتاد.
سمت ـه میز رفتم ـو پارچه ی بلندی که روش بود رو بالا دادم ـو خم شدم.
با دیدن اینکه مثل ـه بچه ها زیر ـه میز قائم شده بود ـو تو خودش جمع شده بود، خنده ـم گرفت.
خودمو کنترل کردم ـو روی زانوهام خم شدم ـو گفتم: چویا تو اینجا چیکار میکنی؟
بهم نگاه نمیکرد ـو سرشو اونور کرده بود ـو حرفی نمیزد.
خیلی اروم با لبخند گفتم:...
ادامه دارد...
#پارت20
از زبان دازای]
صدای بغض دار ـش که به زور میتونست حرف بزنه تا عمق ـه وجودم ـو میسوزوند.
وقتی رفت تو اتاق ـو محکم درو بست سمت ـه در رفتم ـو خواستم ازش عذرخواهی کنم که صدای گریه ـش باعث شد حتی یه کلمه هم از دهنم خارج نشه.
اخه چرا اون حرفا ـرو بهش زدم؟
دستمو رو سرم گذاشتم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
لعنت به من!
واقعا از کاری که کرده بودم عصبی ـو ناراحت بودم چطوری میتونم از دلش در بیارم؟
یه فکری به سرم زد ـو سمت ـه کت ـه شش دکمه ـم رفتم ـو تنم کردم ـو از هتل بیرون رفتم.
باید یه چیزی بخرم که ازش خوش ـش بیاد.
دفعه ی قبلی که براش مشروب ـه پتروس خریدم خیلی خوشحال شد.
پس تصمیم گرفتم براش دوباره پتروس بگیرم.
داشتم از پله ها پایین میرفتم که یکی صدام زد: ببخشید اقا.
سمتش برگشتم ـو با لبخند گفتم: بله؟ مشکلی پیش اومده؟
سوالی بهم نگاه کرد ـو گفت: اتفاقی برای شما ـو اون یکی همراهتون افتاده؟ اخه از موقعی که اومدید دائم دارید دعوا میکنید. میتونم کمکتون کنم؟
لبخندم محو شد ـو جاشو به اخم داد.
با عصبانیت گفتم: این مسئله به خودمون مربوطه، لطفا دیگه تو کار ـه ما دخالت نکنید خانم محترم!
بدون ـه اینکه منتظر ـه جوابی از جانب ـش باشم برگشتم ـو از پله ها پایین رفتم.
بهتره از این به بعد کمتر سر و صدا ـو دعوا کنیم.
داشتم دنبال ـه یه مغازه ی مشروب فروشی میگشتم که چشم ـم به یه کلاه داخل ـه مغازه ی کلاه فروشی افتاد.
کلاه ـه قشنگی بود البته برای چویا. مطمئنم خیلی خوشحال میشه که کلاه ـه جدید هم داشته باشه.
لبخندی زدم ـو وارد ـه مغازه شدم.
؟: خوش اومدید؛ میتونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم ـو دستم ـو سمت ـه اون کلاهی که دیده بودم دراز کردم ـو گفتم: اون کلاه فروشی ـه.
لبخندی زد ـو سری تکون داد.
گذر زمان•
بعداز اینکه خرید کردم به هتل برگشتم ـو داخل رفتم.
سمت ـه اتاق ـه چویا رفتم ـو در زدم ولی صدایی ازش نشنیدم.
خم شدم ـو از تو سوراخ ـه کلید به داخل نگاه کردم، سوراخ خیلی کوچیک بود ولی میتونم داخل ـو ببینم.
داخل نبود.
یه بار ـه دیگه در زدم ـو گفتم: چویا میتونم بیام تو؟
بازم حرفی نزد.
دوباره در زدم ـو گفتم: چویا من متاسفم میدونم کارم خیلی بد بود ولی دسته خودم نبود همه ی حرفایی که زدم ـم الکی بود باور کن!
نگران شدم ـو بدون ـه اجازه واردِ اتاق شدم ـو اطراف ـو نگاه کردم.
نبود، پس اون کجاست!
شاید تو اشپزخونه یا حموم یا هر کوفت ـه دیگه ای باشه.
توی اشپزخونه، حموم، اتاق ـه پذیرایی همه جا ـرو گشتم ولی پیداش نکردم.
با صدای نسبتا بلندی گفتم: چویا! کجایی اخه تو پسر؟
چشم ـم به میز افتاد.
سمت ـه میز رفتم ـو پارچه ی بلندی که روش بود رو بالا دادم ـو خم شدم.
با دیدن اینکه مثل ـه بچه ها زیر ـه میز قائم شده بود ـو تو خودش جمع شده بود، خنده ـم گرفت.
خودمو کنترل کردم ـو روی زانوهام خم شدم ـو گفتم: چویا تو اینجا چیکار میکنی؟
بهم نگاه نمیکرد ـو سرشو اونور کرده بود ـو حرفی نمیزد.
خیلی اروم با لبخند گفتم:...
ادامه دارد...
۶.۰k
۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.