دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمیدانم

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله این و آن نمی‌دانم

به جز تو در همه عالم دگر عالم نمی‌بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم

به جز غوغای عشق تو درون دل نمی‌یابم
به جز سودای وصل تو میان جان نمی‌دانم

چه آرم بر در وصلت که دل لایق نمی‌افتد
چه بازم در ره عشقت که جان شایان نمی‌دانم

یکی دل داشتم پرخون شد آن هم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون در این دوران نمی‌دانم

دلم سرگشته می‌دارد سر زلف پریشانت
چه می‌خواهد از این مسکین سرگردان نمی‌دانم

اگر مقصود تو جان است رخ بنما و جان بستان
اگر قصد دگر داری من این و آن نمی‌دانم

مرا با توست پیمانی تو با من کرده‌ای عهدی
شکستی عهد یا هستی بر آن پیمان نمی‌دانم

تو را یک ذره سوی خود هواخواهی نمی‌بینم
مرا یک موی بر تن نیست کت خواهان نمی‌دانم

چه بی روزی کسم یارب که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان نمی‌دانم

چو اندر چشم هر ذره چو خورشید آشکارایی
چرایی از من حیران چنین پنهان نمی‌دانم

به امید وصال تو دلم را شاد می‌دارم
چرا درد دل خود را دگر درمان نمی‌دانم

نمی‌یابم تو را در دل نه در عالم نه در گیتی
دیدگاه ها (۳)

❤❤❤❤❤❤❤ ❤❤❤❤❤ قــوی بـاش و نتــرسهــرگـاه بتــرسی، شکست می...

من نمک گیرِ لبانِ شور و شیرینِ تو ام شاعرِ شوریده یِ موهایِ ...

❤❤❤❤❤

❤❤❤❤❤❤

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟یا چو من هجر تو را هیچ گرف...

مرا تو ای صنما در کنار باید و نیستچرا تو را نگه مهربار باید ...

عاشقانه های شبنم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط