همیشه طعمِ خیارِ بعدِ انگور را دوست داشتم. حالا هم گاهی،ا
همیشه طعمِ خیارِ بعدِ انگور را دوست داشتم. حالا هم گاهی،این کارِ عجیب کودکانه را تکرار میکنم. می بَرَتَم بهشت.... مثلِ طعم خوشِ سیب با نمک! این جسارت قاطی کردنِ طعم ها با هم،از کشفیاتِ کودکانه یا هر چه که بود ،مثلِ چایِ بعدِ آبگوشت،مزه داشت. از طرفی هم،خوشحالم که پارسال نعلبکی هایِ گلِ سرخی را ،از آن مغازه ی تویِ شوش خریدم،تا حسرتِ خوردنِ چای را با گلهاش،نگذارم بدلم. شِش عدد یک جور و گِرد ،شد :دلخوشی! که هورت کشیدنِ بچگی را هم بندازم بجانِ خلوت های یک ساعته ام... بعدش،یک ذوقِ ریز را بچسبانم به تهِ استکان انگشتیِ جهازِ مادر،که بچرخد و قندش را لِه تَر کُند،وَ من چشم ببندمُ گوش بِشوم ،برای ساییدگیهایِ شنیدنیش.... راستش رابخواهید،پَریروز که نشستم پایِ صبحانه ،کنارِ لواش را کَندم وَ زُل زدم به تصویر خودم تویِ آیینه ی قهوه ای رنگِ نعلبکی... دیدنِ این گل های سرخِ را ،از زیر هاله ی چای ، همیشه دوست داشتم. آن وقتها میان نعلبکی می دیدمش... و حالا ،روی پارچه هایِ سفید میدوزمش... لبخند به لَب بیارهایِ من،از قدیم تا حالا هاست...👌🍀❤
۵.۶k
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰