خندیدمو گفتم
خندیدمو گفتم
-ببخشید یعنی دیر اومدم؟
رادمان گفت
-نه بابا دیر چیه....به موقع اومدی
روبه خاله شادی کردمو گفتم
-این یه روشه برای نگه داشتن خانواده کنار هم؟
خاله شادی یه چشمک زدوگفت
-اره دیگه
عمو صدر میز نشسته بود سمت راستش خاله ومن بودیم سمت چپشم به ترتیب رادوینو رادمان بودن ...منو رادمان روبه روی هم بودیم میخواستم اول اب بخورم خیلی تشنم بود پارچو برداشتمو لیوانمو پر اب کردم ابو خوردم خواستم برنج بکشم که دیدم بشقابم لبریز از برنجه خواستم ببینم کار کیه....هرچی چشم چرخوندم دیدم همه مشغول غذا خوردنشونن...شونه ای تکون دادمو شروع کردم به غذا خوردن.......
ازجایی که برنج خیلی زیاد بود نصفش موند خواستم پاشم که خاله شادی گفت
-کجا؟توکه هیچی نخوردی
-ممنون سیرشدم ...برنجم خیلی زیاد بود
-خب پس بشقابتو بزارروی میز
-برای چی؟
چشمک زدوگفت
-خودت بعدا میفهمی
بشقابو گذاشتم روی میز خودمم نشستم روی صندلی بعد اینکه همه غذاشونو خوردن رادمانو رادوین شروع کردن به جمع کردن ظرف ها.....نکنه...نکنه اینا میخوان ظرفارو بشورن؟....باتصور اینکه با دومتر قدو 3تن وزن (البته اغراغ کردم)بخوان پشت ظرف شویی وایسن خندم میگرفت😅 ظرفارو بردن تو اشپزخونه ......خاله شادیم دنبالشون رفت....از جایی که من خیلی فضول بودم بلندشدمو رفتم اشپزخونه.......صدای خاله شادی اومد که داشت بهشون اخطار میداد:
-رادوین....رادمان.....ببینم مثل دفعه قبل بخواید ظرف بشورید من میدونم باشما
دیگه کاملا وارد اشپزخونه شدم
رادوین-خب مادر من اون دفعه هم تقضیر این شازده بود
رادمان به خودش اشاره کردو بلند گفت
-من؟........تقصیر من چیه؟.....بزارین قشنگ قضیه رو براتون تشریح کنم.....اون لحظه دستم کفی بود داشتم بشقابو میدادم به رادوین.....که رادوین دیر گرفتش....بعد چند دور چرخ زدوزد.....تا رسید به زمین خورد خاک شیر شد
فکر کنم صورتم قرمز شده بود چون خندم گرفته بود و به زور داشتم خودمو کنترل مییکردم خاله شادی با داد گفت
-نصف جهیزیم رو همینطوری نابود کردید ببینم یه ظرف دیگه بشکنید ......خودتونو میدونید چیکار میکنم
رادمان تازه نگاش به من افتاد گفت
-تعارف نکن.....بخند.....خفه شد بچه
-ببخشید یعنی دیر اومدم؟
رادمان گفت
-نه بابا دیر چیه....به موقع اومدی
روبه خاله شادی کردمو گفتم
-این یه روشه برای نگه داشتن خانواده کنار هم؟
خاله شادی یه چشمک زدوگفت
-اره دیگه
عمو صدر میز نشسته بود سمت راستش خاله ومن بودیم سمت چپشم به ترتیب رادوینو رادمان بودن ...منو رادمان روبه روی هم بودیم میخواستم اول اب بخورم خیلی تشنم بود پارچو برداشتمو لیوانمو پر اب کردم ابو خوردم خواستم برنج بکشم که دیدم بشقابم لبریز از برنجه خواستم ببینم کار کیه....هرچی چشم چرخوندم دیدم همه مشغول غذا خوردنشونن...شونه ای تکون دادمو شروع کردم به غذا خوردن.......
ازجایی که برنج خیلی زیاد بود نصفش موند خواستم پاشم که خاله شادی گفت
-کجا؟توکه هیچی نخوردی
-ممنون سیرشدم ...برنجم خیلی زیاد بود
-خب پس بشقابتو بزارروی میز
-برای چی؟
چشمک زدوگفت
-خودت بعدا میفهمی
بشقابو گذاشتم روی میز خودمم نشستم روی صندلی بعد اینکه همه غذاشونو خوردن رادمانو رادوین شروع کردن به جمع کردن ظرف ها.....نکنه...نکنه اینا میخوان ظرفارو بشورن؟....باتصور اینکه با دومتر قدو 3تن وزن (البته اغراغ کردم)بخوان پشت ظرف شویی وایسن خندم میگرفت😅 ظرفارو بردن تو اشپزخونه ......خاله شادیم دنبالشون رفت....از جایی که من خیلی فضول بودم بلندشدمو رفتم اشپزخونه.......صدای خاله شادی اومد که داشت بهشون اخطار میداد:
-رادوین....رادمان.....ببینم مثل دفعه قبل بخواید ظرف بشورید من میدونم باشما
دیگه کاملا وارد اشپزخونه شدم
رادوین-خب مادر من اون دفعه هم تقضیر این شازده بود
رادمان به خودش اشاره کردو بلند گفت
-من؟........تقصیر من چیه؟.....بزارین قشنگ قضیه رو براتون تشریح کنم.....اون لحظه دستم کفی بود داشتم بشقابو میدادم به رادوین.....که رادوین دیر گرفتش....بعد چند دور چرخ زدوزد.....تا رسید به زمین خورد خاک شیر شد
فکر کنم صورتم قرمز شده بود چون خندم گرفته بود و به زور داشتم خودمو کنترل مییکردم خاله شادی با داد گفت
-نصف جهیزیم رو همینطوری نابود کردید ببینم یه ظرف دیگه بشکنید ......خودتونو میدونید چیکار میکنم
رادمان تازه نگاش به من افتاد گفت
-تعارف نکن.....بخند.....خفه شد بچه
- ۵.۱k
- ۱۶ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط