عشق قدیمی
#عشق_قدیمی
#پارت4
با حرف بابا بادم خوابید
آرش : میدونم دلت نمیخاد بیای ولی اینبارو بخاطر من و مامانت بیا
دیانا : چشم بابا
این دفعه هم چشم
آرش : افرین دختر عاقل بابا
اگه مامانبزرگت اسرار نمیکرد منم اینقدر سر اومدنت حرص نمیزدم
دیانا : خب پس من برم اماده شم
فقط چی بپوشم؟
یعنی جو مهمونی چجوریه؟
آرش : فقط خودمونیم
همینیم که تنته خیلی خوبه
دیانا : نه این برای جاهای مهمه
آرش : خونه مامانبزرگت مهم نیست؟
دیانا : مهمه اما جم ، جمه مهمی نیست
آرش : باشه بابا هرچی دوستداری بپوش
لبخندی زدم و بی حرف به سمت اتاقم رفتم
تا رسیدم تو اتاقم رفتم سمت کمد
بازش کردم یه نگاه سرسری بهش انداختم
که یهو چشمم خورد به کت سفیدم با شلوار ستش
ورش داشتم ، یه دور دیگه نگاهش کردم
مناسب بود
یه آرایش خیلی ملیحی هم روی صورتم پیاده کردم
چون نمیخاستم تغییر زیادی تو صورتم ایجاد بشه
با اینکه آرایشم زیاد نبود ولی واقاا قشنگ شده بودم
کیف و گوشیمو ور داشتم
رژ قرمزمم که زده بودم رو گذاشتم تو کیفم
و رفتم سمت پایین
بابا پایین رو کاناپه نشسته بود
و سرش تو گوشیش بود
دیانا : بریم؟
آرش : بزار مامانت بیاد بعد بریم
یهو با جیغ گفتم
دیانا : ماماننن
مهناز : اومدممم
آرش : اروم باش الان میاد
چرا جیغ میکشی
دیانا : ببخشید
آرش : دیانا بابا
دیانا : جانم
آرش : بیا اینجا
دیانا : چشم
رفتم کنار بابا رو کاناپه نشستم که گفت
آرش : میخای اگه دلت به اومدن راضی نیست نیای؟
دیانا : اون موقعی که داشتم اماده میشدم به این موضوع فکر کرده بودم
و جواب اون همه فکر این بود که
دیدن مامانبزرگم از تولد رفیقم مهمتره
آرش : اخه دلم نمیخاد با اجبار بیای
دیانا : خیالت راحت
من دارم با خواسته خودم میام
#پارت4
با حرف بابا بادم خوابید
آرش : میدونم دلت نمیخاد بیای ولی اینبارو بخاطر من و مامانت بیا
دیانا : چشم بابا
این دفعه هم چشم
آرش : افرین دختر عاقل بابا
اگه مامانبزرگت اسرار نمیکرد منم اینقدر سر اومدنت حرص نمیزدم
دیانا : خب پس من برم اماده شم
فقط چی بپوشم؟
یعنی جو مهمونی چجوریه؟
آرش : فقط خودمونیم
همینیم که تنته خیلی خوبه
دیانا : نه این برای جاهای مهمه
آرش : خونه مامانبزرگت مهم نیست؟
دیانا : مهمه اما جم ، جمه مهمی نیست
آرش : باشه بابا هرچی دوستداری بپوش
لبخندی زدم و بی حرف به سمت اتاقم رفتم
تا رسیدم تو اتاقم رفتم سمت کمد
بازش کردم یه نگاه سرسری بهش انداختم
که یهو چشمم خورد به کت سفیدم با شلوار ستش
ورش داشتم ، یه دور دیگه نگاهش کردم
مناسب بود
یه آرایش خیلی ملیحی هم روی صورتم پیاده کردم
چون نمیخاستم تغییر زیادی تو صورتم ایجاد بشه
با اینکه آرایشم زیاد نبود ولی واقاا قشنگ شده بودم
کیف و گوشیمو ور داشتم
رژ قرمزمم که زده بودم رو گذاشتم تو کیفم
و رفتم سمت پایین
بابا پایین رو کاناپه نشسته بود
و سرش تو گوشیش بود
دیانا : بریم؟
آرش : بزار مامانت بیاد بعد بریم
یهو با جیغ گفتم
دیانا : ماماننن
مهناز : اومدممم
آرش : اروم باش الان میاد
چرا جیغ میکشی
دیانا : ببخشید
آرش : دیانا بابا
دیانا : جانم
آرش : بیا اینجا
دیانا : چشم
رفتم کنار بابا رو کاناپه نشستم که گفت
آرش : میخای اگه دلت به اومدن راضی نیست نیای؟
دیانا : اون موقعی که داشتم اماده میشدم به این موضوع فکر کرده بودم
و جواب اون همه فکر این بود که
دیدن مامانبزرگم از تولد رفیقم مهمتره
آرش : اخه دلم نمیخاد با اجبار بیای
دیانا : خیالت راحت
من دارم با خواسته خودم میام
۳.۵k
۱۳ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.