ارباب و برده p⁹
+داشتم عمارت رو گردگیری میکردم و به قسمت گلدون ها رسیدم و داشتم تمیزشون میکردم که یهو یکی بهم خورد و یکی از گرونترین گلدونا که دستم بود از دستم افتاد و شکست.
ح.ح..حا...حالا..چ..چی..چیکار.کنم (ترسیده و با لکنت) به اطرافم نگاه کردم دیدم بله جولیا از قصد بهم تعنه زده و از بخت سیاه من ارباب جوانم داشت از پله ها پایین می اومد و چشمش به من (به من میگن بتمنی دل نمیدم سر سری🦇
کمی آگهی بازرگانی به دلیل اسگل بودن ادمین😂) افتاد .
دیگه کارم تمومه از ترس سرمو پایین انداختم ولی میتونستم تصور کنم که چقدر ارباب عصبانی هستن و این منو بیشتر میمیترسونه، از یه طرفم میتونستم نگاه ها و پوزخند شیطانی و خوشحال جولیا رو با تمام وجودم حس کنم واقعا حس خیلی گوهیه و هر لحظه امکان داره قلبم از تپش وایسه !
_حواست کجابود دختره هرزه دست و پا چلفتی؟هااا؟ (با عربده)
+ا.ا.ر..ب..با..ب م...م
با سوزشی که تو صورتم احساس کردم یه دقیقه نفسم بند اومد ارباب دست خیلی سنگینی داشت و زورشم زیاد بود معلومه که بایدم نفسم بند بیاد آخه من یه دختر لاغر و ضعیفم به هرحال با سیلی که ارباب بهم زد اشکم سرازیر شد و ولی قائله به اینجا ختم نشد ارباب داشت منو به سمت اتاق شکنجه دنبال خودش میکشید وقتی به اتاق شکنجه رسیدیم منو پرت کرد تو و در رو قفل کرد تا خدمه مزاحمش نشن .
رفت سمت نازک ترین شلاق و برداشت و اومد سمت من
_ هر ضربه ای که میزنم می شمری وگرنه از اول شروع میکنم فهمیدییی؟! (داد و عصبی)
+ ب..بله ار باب (همراه گریه)
(صدای شلاق رو دیگه خودتون تصور کنین آخه من چجوری تو متن براتون صدا شلاق درارم؟😁😂)
+ ۱...۲...۳...۱۰.....۱۵...۱۷...۲۰....۴۰.....۵۵...۹۰.....۱۳۰......
شرط
لایک : ۱۰
کامنت : ۱۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.