پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج کنی؟
پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج کنی؟
هالی: اون خیلی ثروتمنده!
پل: ازت خواستگاری کرده؟
هالی: مستقیما که نه!
پل: یعنی اون چهار کلمه رو بهت نگفته؟
هالی: چی؟
پل (ملتمسانه): با من ازدواج میکنی؟
هالی: خوزه اینو نگفته.
پل: الان اینو من دارم ازت میپرسم!
با من ازدواج میکنی؟ من دوستت دارم!
هالی: خب که چی؟
پل: خب یعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!
هالی: "نه، آدما آزادن! کسی متعلق به کسی نیست!"
پل: این طور نیست! آدما به دنیا میان تا یه روز جفت شون رو پیدا کنن!متعلق به هم بشن!
هالی: اجازه نمیدم کسی منو تو قفس بذاره!
پل: "من نمیخوام تو رو تو یه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم! میخوام دوستم داشته باشی!"
هالی (با تاکید): اجازه نمیدم کسی منو تو یه قفس "طلایی" بذاره!
پل (عصبانی) : میدونی ایراد تو چیه؟
تو بر خلاف اون چیزی که وانمود میکنی یه ترسویی! حاضر نیستی قبول کنی که آدما باید عاشق هم بشن!
باید متعلق به هم باشن!
چون این تنها شانسیه که برای تجربه خوشبختیِ واقعی دارن!
تو میترسی که با یه نفر دیگه تو قفس باشی!
اما همین حالا هم تو قفسی! این قفس واسه تو به بزرگی دنیاس! میدونی چرا؟ "چون هر جا که بری هر چقدر هم که دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقه ای را که برای او گرفته پیش پایش می اندازد و در زیر بارش باران دور می شود ...!
ترجمه از کتاب "صبحانه در تیفانی" - ترومن کاپوتی، نویسنده آمریکایی ...
هالی: اون خیلی ثروتمنده!
پل: ازت خواستگاری کرده؟
هالی: مستقیما که نه!
پل: یعنی اون چهار کلمه رو بهت نگفته؟
هالی: چی؟
پل (ملتمسانه): با من ازدواج میکنی؟
هالی: خوزه اینو نگفته.
پل: الان اینو من دارم ازت میپرسم!
با من ازدواج میکنی؟ من دوستت دارم!
هالی: خب که چی؟
پل: خب یعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!
هالی: "نه، آدما آزادن! کسی متعلق به کسی نیست!"
پل: این طور نیست! آدما به دنیا میان تا یه روز جفت شون رو پیدا کنن!متعلق به هم بشن!
هالی: اجازه نمیدم کسی منو تو قفس بذاره!
پل: "من نمیخوام تو رو تو یه قفس بذارم! میخوام دوستت داشته باشم! میخوام دوستم داشته باشی!"
هالی (با تاکید): اجازه نمیدم کسی منو تو یه قفس "طلایی" بذاره!
پل (عصبانی) : میدونی ایراد تو چیه؟
تو بر خلاف اون چیزی که وانمود میکنی یه ترسویی! حاضر نیستی قبول کنی که آدما باید عاشق هم بشن!
باید متعلق به هم باشن!
چون این تنها شانسیه که برای تجربه خوشبختیِ واقعی دارن!
تو میترسی که با یه نفر دیگه تو قفس باشی!
اما همین حالا هم تو قفسی! این قفس واسه تو به بزرگی دنیاس! میدونی چرا؟ "چون هر جا که بری هر چقدر هم که دور بشی نمیتونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقه ای را که برای او گرفته پیش پایش می اندازد و در زیر بارش باران دور می شود ...!
ترجمه از کتاب "صبحانه در تیفانی" - ترومن کاپوتی، نویسنده آمریکایی ...
۳.۳k
۰۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.