تعطیلات تابستان بود و هوا هر لحظه گرم تر میشد یوری هوس ه

تعطیلات تابستان بود و هوا هر لحظه گرم تر میشد. یوری هوس هوآچو کرده بود اما چیز چندانی در یخچالش برای درست کردن دسر هوآچو نداشت. خیلی زود اماده شد و به میوه فروشی رفت و کمی توت فرنگی و نارنگی خرید. او عاشق نارنگی بود.
در انتهای بازار میوه فروشی چانگ، سوپر مارکتی به تازگی به انجا امده بود. یوری هم برای خرید نوشیدنی و ژله ی توت فرنگی و کمی یخ به انجا رفت. آن روز برای یوری روز کسل کننده ای بود. او دختری نبود که به راحتی به شخص خاصی دل ببندد. شخصیت ماجرا ، جویی داشت که هر کسی ان را درک نمیکند.
خرید هایش را به درون سبد خریدش پرت میکرد و وقتی کارش تمام شد به سمت فروشنده رفت تا خرید هایش را حساب کند اما با دیدن فروشنده خشکش زده بود. به چشمان فروشنده چشم دوخته بود، اما فروشنده متوجه نبود.
یون سئو هم که یکی از بهترین دوستان یوری بود، انجا بود. یوری او را سئو صدا می زد.
سئو نزدیکتر شد و شروع کرد به حرف زدن، اما با این حال یوری خیال نداشت چشمانش را از چشمان فروشنده بردارد. فروشنده که متوجه نگاه یوری شد چشمانش را از یوری گرفت. سئو که دید یوری متوجه حرف هایش نمیشود، سعی کرد یوری را به خودش بیاورد اما بی فایده بود. در اخر سئو یوری را به بیرون از سوپر مارکت برد.
یوری به خودش امد اما هنوز هم در فکر فرو رفته بود.
سئو: یوری مطمئنی که حالت خوبه؟ چت شده آخه؟
یوری؛: نمی دونم... اما حس عجیبیه... حس میکنم... حس میکنم... که... نمی دونم... خیلی... حس عجیبیه...
سئو: (😏🤭) هومممم. فروشنده ی سوپرمارکت ادم جذابیه ولی مال این جا ها نیست.
یوری: چی گفتی؟!
سئو: ...
گفتم که فروشنده ادم جذابیه.
یوری: نه بابا کی همچین حرفی زده، خیلیم خوشگل نبود... مخصوصا... مخصوصا اون... اون چشماش....
سئو: اره حتما همین جوریه که تو میگی(🤭😏)

.♡☆♡.

یوری به خانه امد و بر روی تختش که پر از پتو های پشمالو بود، پرید و بدون هیچ حرفی به سقف اتاق خیره شد.
او مدام به چهره ی ان فروشنده فکر میکرد و یک لحظه هم فکرش به سوی دیگری نمیرفت.
فردای آن روز یوری به بهانه ی خرید رامیون اماده به همان سوپر مارکت رفت. او تصمیم گرفته بود که حسش را با فروشنده در میان بگذارد. یوری خرید هایش که تمام شد به سمت فروشنده رفت. فروشنده خوش امد گویی کرد و گفت:
«این طعم رامیون مورد علاقه ی منه، حتما شما هم خیلی از این طعم خوشتون میاد»
یوری از خجالت سرخ شده بود.شاید گفتن یک همچین احساسی به یک شخص غریبه آن قدر ها هم که به نظر میرسید آسان نبود.




پایان قسمت اول (ฅ´ω`ฅ) ♡☆
نظرتونو درمورد اسم رمان کامنت کنید♡
دیدگاه ها (۳)

بچه ها طوطیا مو مامان و بابام فروختن خیلی حالم بده هرشب و هر...

هعی🥲🥲💔💔من هیچی نمیگم شما خودتون ببینید این انصافه که من این ...

قرار بود 30 تایی شدنمون و تبریک بگم ولی الان باید... 40 تایی...

میخام دکور اتاقمو عوض کنم نظرتون چیه؟

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط