𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 104
____
ات:ک…کوک
کوک:….من
ات: نگام کن
دخترک دستای کشیدهاش را قاب صورت جئون میکند و به سمت خودش هدایت میکند…لحظهای قلب پسر به درد امد از چشمان جمع شده و خیس دختر از درد ، تیری را وسط قلبش احساس کرد
احساس گناه به سرعت سر وجودش نفوذ کرد…
ناخودآگاه چشمانش خیس شدن
با لمس انگشتان دخترک زیر چشمش به خودش آمد
دختر با وجود برقی از عشق در چشمانش اشک های زیر چشم معشوقش و نوازش بار پاک میکرد
از چهره غمگین پسر لبخند مصنوعی و غمانگیزی روی لبانش نقش بست…
جئون طاقت دیدن این شرمساری نگاه دخترک و نداشت
از آغوشش جدایش کرد و به سمت کمد شتاب برداشت بعداز برداشتن پیرهن مردانه ای بی درنگ بیرون رفت…
بعد از بیرون رفتنش…
دختر به اشکانش اجازه جاری شدن داد
کمی بعد ملافه سفید تخت رو کنار زد و به سمت حموم موجود در اتاق پناه برد
ات میخواست اشکانش را در زیر دوش حموم جاری کند
عادت قدیمی اش بهش هجوم آورده بود
‘PM-10:5
ساعت تا از لحظه جدایی پسر و دختر در اتاق گذشته بود…
دختر با احساس لمس شدن چشمانش را در خیال وجود پسر با شتاب گشود
ولی وقتی لبخند در چهره و گوشیه پزشکیه در دست پرستار را دید امیدش یخ زد و قیافه اش ناراحت و سرش را به بالشت سپرد
از غم درچهره دختر پرستار با وجود دونستن ماجرا به قصد آروم کردن دختر لب زد:
_اتفاقی افتاده خانم؟
ا/ت:میخواین بگین بیخبرین؟یا دلیل دیگه ای هم داره!
_شما با این سن خیلی باهوش هستین
ا/ت:دلداری دادنت افتضاحست
_برمیگردن
ا/ت: چ…چی
پرستار بعد از گذاشتن جعبه قرص حاوی مسکن قوی بدون گفتن حرف اضافه دیگه ای از اتاق خارج شد…
بطری و برداشت و همراه دوعدد قرص خورد و نوشید
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت باغچه پر از گل مقصد جدیدش شد
در خیابان ها و کوچه های شهر آواره شده بود با تمام وجود احساس گناه میکرد با خودش میگفت
-کسی که کشتن و ریختن خون آدم ها عذاب وجدانی برایش نداشت به چه وضعی افتاده-
وقتی به لحظات چند ساعت پیش فکر میکرد خونش به جوش میومد از چهره دختر از دردی که مایوسش میکرد
از لبخند تلخ و غمگینش
دستانش را مشت به دیوار کوبیدو از اعماق وجود غرید
---------
ببخشید من ی مدتی محدود بودم پاراتا نمیومدن
𝑃𝐴𝑅𝑇: 104
____
ات:ک…کوک
کوک:….من
ات: نگام کن
دخترک دستای کشیدهاش را قاب صورت جئون میکند و به سمت خودش هدایت میکند…لحظهای قلب پسر به درد امد از چشمان جمع شده و خیس دختر از درد ، تیری را وسط قلبش احساس کرد
احساس گناه به سرعت سر وجودش نفوذ کرد…
ناخودآگاه چشمانش خیس شدن
با لمس انگشتان دخترک زیر چشمش به خودش آمد
دختر با وجود برقی از عشق در چشمانش اشک های زیر چشم معشوقش و نوازش بار پاک میکرد
از چهره غمگین پسر لبخند مصنوعی و غمانگیزی روی لبانش نقش بست…
جئون طاقت دیدن این شرمساری نگاه دخترک و نداشت
از آغوشش جدایش کرد و به سمت کمد شتاب برداشت بعداز برداشتن پیرهن مردانه ای بی درنگ بیرون رفت…
بعد از بیرون رفتنش…
دختر به اشکانش اجازه جاری شدن داد
کمی بعد ملافه سفید تخت رو کنار زد و به سمت حموم موجود در اتاق پناه برد
ات میخواست اشکانش را در زیر دوش حموم جاری کند
عادت قدیمی اش بهش هجوم آورده بود
‘PM-10:5
ساعت تا از لحظه جدایی پسر و دختر در اتاق گذشته بود…
دختر با احساس لمس شدن چشمانش را در خیال وجود پسر با شتاب گشود
ولی وقتی لبخند در چهره و گوشیه پزشکیه در دست پرستار را دید امیدش یخ زد و قیافه اش ناراحت و سرش را به بالشت سپرد
از غم درچهره دختر پرستار با وجود دونستن ماجرا به قصد آروم کردن دختر لب زد:
_اتفاقی افتاده خانم؟
ا/ت:میخواین بگین بیخبرین؟یا دلیل دیگه ای هم داره!
_شما با این سن خیلی باهوش هستین
ا/ت:دلداری دادنت افتضاحست
_برمیگردن
ا/ت: چ…چی
پرستار بعد از گذاشتن جعبه قرص حاوی مسکن قوی بدون گفتن حرف اضافه دیگه ای از اتاق خارج شد…
بطری و برداشت و همراه دوعدد قرص خورد و نوشید
از پنجره نگاهی به بیرون انداخت باغچه پر از گل مقصد جدیدش شد
در خیابان ها و کوچه های شهر آواره شده بود با تمام وجود احساس گناه میکرد با خودش میگفت
-کسی که کشتن و ریختن خون آدم ها عذاب وجدانی برایش نداشت به چه وضعی افتاده-
وقتی به لحظات چند ساعت پیش فکر میکرد خونش به جوش میومد از چهره دختر از دردی که مایوسش میکرد
از لبخند تلخ و غمگینش
دستانش را مشت به دیوار کوبیدو از اعماق وجود غرید
---------
ببخشید من ی مدتی محدود بودم پاراتا نمیومدن
۹.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.