Part 7 (´ . .̫ . `)
Part 7 (´ . .̫ . `)
رفتیم کنار هم نشستیم که دیدم جیا اومد سمتمون به هم گفت یه لحظه بیا منم رفتم منو برد سمت حیاط که دیدم بر گشت گف بابات میدونه با کوکی جون قرار میزاری
یه دونه خابوندم زیر گوشش گفتم اولا کوکی جون نه و جناب جئون دومن به تو چه هرزه خانوم😒.
گفت :اخخخخخخخخخ بیشرف چته تووو به جان خودم از سگ کمترم باباتو نندازم به جونت.
خندیدم گفتم اسکل خودم به بابام گفتم با جئون رابطه دارم نیاز به خود شیرینی تو نبود.
یه قیافه از خود راضی گرفتو راشو کشید رفت.
میترسیدم به بابای کوک بگه...
دوییدم رفتم تو کلاس به کوک گفتم با جیا دعوام شده فقط دعا کن به بابات نگه تعجب کرد گف چرا نگه منم گفتم زنگ که خورد بت میگم.
زنگ خورد مام رفتیم بیرونی ماجرایی که بابام تعریف کردو به کوک گفتم اونم مثل من تعجب کرده بود بعد گفت :یعنی یعنی بابای من انقد بدجنسه؟ بقض کل وجودشو گرفته بود بغلش کردم گفتم عیب نداره ما همدیگرو داریم اونم گریش گرفت گریه کرد بهش گفتم عیب نداره هر چقدر میخایی گریه کن تا اروم شی من تنهات نمیزارم.
اونروز. تموم شد مام رفتیم خونه هامون که دیدم کوک بهم نزدیکای ساعت ۷ زنگ زد گوشیو برداشتم که.
مکالمه.
ات:سلام چاگیا
کوک:سلام
ات:عشقم چیزی شده؟
کوک:باصدای لرزون میشه بیام خونتون؟
ات:خونمون؟اره البته چرا که نه حتما
کوک:ممنونم .
ات:منتظرتم بیا
کوک:اوهوم میام الان.
پایان
چند دیقه بعد دیدم کوک با صورت خونی پارد خونه شد دوییدم سمتش گفتم چیشده کی این بلا رو سرت اورده زد زیر گریه گفت بابام اینکارو کرده....
ارومش کردم نشوندمش رو مبل دستمال و وسایل بهداشتی اوردم زخماشو تمیز کردم.
از اونروز به بعد کوک پیش ما زندگی میکرد و رابطمون جدی شد تا اینکه یه روز.....
رفتیم کنار هم نشستیم که دیدم جیا اومد سمتمون به هم گفت یه لحظه بیا منم رفتم منو برد سمت حیاط که دیدم بر گشت گف بابات میدونه با کوکی جون قرار میزاری
یه دونه خابوندم زیر گوشش گفتم اولا کوکی جون نه و جناب جئون دومن به تو چه هرزه خانوم😒.
گفت :اخخخخخخخخخ بیشرف چته تووو به جان خودم از سگ کمترم باباتو نندازم به جونت.
خندیدم گفتم اسکل خودم به بابام گفتم با جئون رابطه دارم نیاز به خود شیرینی تو نبود.
یه قیافه از خود راضی گرفتو راشو کشید رفت.
میترسیدم به بابای کوک بگه...
دوییدم رفتم تو کلاس به کوک گفتم با جیا دعوام شده فقط دعا کن به بابات نگه تعجب کرد گف چرا نگه منم گفتم زنگ که خورد بت میگم.
زنگ خورد مام رفتیم بیرونی ماجرایی که بابام تعریف کردو به کوک گفتم اونم مثل من تعجب کرده بود بعد گفت :یعنی یعنی بابای من انقد بدجنسه؟ بقض کل وجودشو گرفته بود بغلش کردم گفتم عیب نداره ما همدیگرو داریم اونم گریش گرفت گریه کرد بهش گفتم عیب نداره هر چقدر میخایی گریه کن تا اروم شی من تنهات نمیزارم.
اونروز. تموم شد مام رفتیم خونه هامون که دیدم کوک بهم نزدیکای ساعت ۷ زنگ زد گوشیو برداشتم که.
مکالمه.
ات:سلام چاگیا
کوک:سلام
ات:عشقم چیزی شده؟
کوک:باصدای لرزون میشه بیام خونتون؟
ات:خونمون؟اره البته چرا که نه حتما
کوک:ممنونم .
ات:منتظرتم بیا
کوک:اوهوم میام الان.
پایان
چند دیقه بعد دیدم کوک با صورت خونی پارد خونه شد دوییدم سمتش گفتم چیشده کی این بلا رو سرت اورده زد زیر گریه گفت بابام اینکارو کرده....
ارومش کردم نشوندمش رو مبل دستمال و وسایل بهداشتی اوردم زخماشو تمیز کردم.
از اونروز به بعد کوک پیش ما زندگی میکرد و رابطمون جدی شد تا اینکه یه روز.....
۵.۲k
۲۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.