ᴍʏ ᴛᴇᴀᴄʜᴇʀ
ᴘᴀʀᴛ_⁷
سریع رفتم تو اتاقم ..لباس راحتی پوشیدم آرایشم رو پاک کردم..رو تختم دراز کشیدم ..نمیدونم چرا اما منتظر ی پیامی از طرف جونگکوک بودمم..
فکر کنم ی ساعتی میشه ک منتظرم و خبری از جونگکوک نیست دیر وقت بود پس بیخیال شدم و خواستم بخوابم..گوشیمو خاموش کردم گذاشتم کنارم ..چشامو بستم تا بخوابم ولی صدای نوتیف گوشیم اومد سریع گوشیمو برداشتم .. و دیدم بله جونگکوک پیام داده
(چت ات و جونگکوک)
جونگکوک:سلام پرنسس
ات:سلام
جونگکوک: بیداری؟
ات:نه خوابم دارم تو خواب پیام میدم
جونگکوک:نچ نچ خیلی داری صمیمی میشی ها من استادتم
ات:متاسفم ولی ی نفر خودشون گفتن ک وقتی تنهاییم میتونم راحت باشم باهاشون
جونگکوک:اهااا
ات:آره..جانم کاری داشتی
جونگکوک:گفته بودم ک پیام میدم..تازه فردا ساعت 6 آماده باش میام دنبالت
ات:چی برای چی؟
جونگکوک:میخوایم بریم بیرون
ات:ولی..جونگکوک من دانشجوتم و توهم استادم..اونقدر هم صمیمی نیستیم
جونگکوک:ات دیگه ب چشم ی استاد بهم نگاه نکن ..من پسر دوست باباتم..
ات:خب پسر دوست بابامم
جونگکوک:به تو چه اصلا تو فقط آماده شو
ات:باشه..میرم بخوابم
جونگکوک:اوکی مراقب باش بای
ات:همچنین بای
گوشیمو خاموش کردم باز گذاشتم کنارم...یه لبخند ناگهانی اومد رو لبم...وای نمیدونستم استاد جئون اینقدر خوبهه ..از حق نگذریم خیلیم جنتلمنه ..ههه خاک تو سرممم چی میگممم..بهش فکر نکن بهش فکر نکن ..
چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم..ک بعد کلی تلاش خوابم برد
(فردا صبح)
ات ویو..
امروز برخلاف تموم روز های دیگه زود بلند شدم و انرژی بیشتری هم داشتم رفتم دستشویی کار های لازم رو انجام دادم اومدن بیرون برا خودم ساعت 6 صبح آهنگ گذاشتم شروع کردم آماده شدن..لباسم رو پوشیدم
کیفم رو برداشتم از اتاق اومدم بیرون رفتم تو آشپز خونه صبحونه آماده کردم برای خودمو بابام ..چون بابام منو میبره دانشگاه صبحا زود بلند میشه و بعد از اینکه منو میرسونه مستقیم میره شرکت..بابام اومد و نشستیم صبحونه بخوریم..
یونگی:ات
ات:جانم
یونگی:بین تو و جونگکوک چیزی هست
ات: چی..نه
یونگی:اوکی
چرا برای بابام همچین سوالی پیش اومده؟..مهم نیست..صبحونه رو خوردیم بابام منو رسوند دانشگاه و رفت...رفتم داخل کلاس جیا تا منو دید جیغ زد ..همون لحظه همه برگشتن نگاهمون کردن
ات....
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.