این عادتم بود.
این عادتم بود.
پاهایم را پر استرس تکان میدادم،
چیزی نمانده بود که لب هایم خون آلود شود،
نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پوست لبم را نکنم،
این عادتم بود،
عادتی دیرینه،
از کودکی با کوچکترین استرسی به جان لب هایم می افتادم،
از مادرم به ارث برده بودم.
طعم خون در دهانم پیچید،
دستانم را در موهایم کردم،
میلرزیدند،
اشک با سرعت از چشمم چکید،
بابا همیشه میگفت دستانت را داخل موهایت بپیچ تا بتوانی این عادت لعنتی را کنترل کنی.
صدای کوبیده شدن در آمد،
لرزیدم،
آمد و جلویم نشست،
یک لیوان آب در دستش و بود چند قرص، گفت بخور،
از مبل پایین آمدم
و نشستم جلویش،
دستانم را دور مچش پیچیدم تا بتوانم کنترلشان کنم،
با ناواضح ترین صدای ممکن گفتم چرا؟ دستش را از دستم کشید،
برگه احضاریه را برداشتم و پرت کردم توی صورتش،
"چرا؟ چرا لعنتی؟".
یک دستش را پیچید دورم
و با دست دیگرش قرص را در دهانم ریخت،
لب هایم را فشار دادم
اما آب را هم با زور به خوردم داد،
بلند شد و سمت پنجره رفت،
سیگارش را روشن کرد
، پاهایم را تکان میدادم،
با صدای خش دار گفت
"میخوام جفتمونو آزاد کنم،
این عشق مثل پیله ای میمونه
که انگار قرار نیست هیچوقت پروانه بشه"
قرص اثر کرده بود،
دیگر نه دستانم و نه پاهایم نمیلرزیدند، گریه هم نمیکردم،
فقط نگاهش میکردم،
صدایم نه بغض داشت،
نه خش "میدونی،
هر وقت که مجبور به کاری میشدی به چشمام نگاه نمیکردی،
مثل الان، ما عاشق هم شدیم،
با هم این راهو شروع کردیم،
ولی یادمون رفت که پی سختیای راهو به تنمون بمالیم،
من نمیخواستم پروانه شم،
تو همیشه رویای پروانگی و پرواز داشتی،
تو عاشقم بودی،
ولی یادت رفت که منو بیشتر از ارزوهات دوست داشته باشی".
پاهایم را پر استرس تکان میدادم،
چیزی نمانده بود که لب هایم خون آلود شود،
نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پوست لبم را نکنم،
این عادتم بود،
عادتی دیرینه،
از کودکی با کوچکترین استرسی به جان لب هایم می افتادم،
از مادرم به ارث برده بودم.
طعم خون در دهانم پیچید،
دستانم را در موهایم کردم،
میلرزیدند،
اشک با سرعت از چشمم چکید،
بابا همیشه میگفت دستانت را داخل موهایت بپیچ تا بتوانی این عادت لعنتی را کنترل کنی.
صدای کوبیده شدن در آمد،
لرزیدم،
آمد و جلویم نشست،
یک لیوان آب در دستش و بود چند قرص، گفت بخور،
از مبل پایین آمدم
و نشستم جلویش،
دستانم را دور مچش پیچیدم تا بتوانم کنترلشان کنم،
با ناواضح ترین صدای ممکن گفتم چرا؟ دستش را از دستم کشید،
برگه احضاریه را برداشتم و پرت کردم توی صورتش،
"چرا؟ چرا لعنتی؟".
یک دستش را پیچید دورم
و با دست دیگرش قرص را در دهانم ریخت،
لب هایم را فشار دادم
اما آب را هم با زور به خوردم داد،
بلند شد و سمت پنجره رفت،
سیگارش را روشن کرد
، پاهایم را تکان میدادم،
با صدای خش دار گفت
"میخوام جفتمونو آزاد کنم،
این عشق مثل پیله ای میمونه
که انگار قرار نیست هیچوقت پروانه بشه"
قرص اثر کرده بود،
دیگر نه دستانم و نه پاهایم نمیلرزیدند، گریه هم نمیکردم،
فقط نگاهش میکردم،
صدایم نه بغض داشت،
نه خش "میدونی،
هر وقت که مجبور به کاری میشدی به چشمام نگاه نمیکردی،
مثل الان، ما عاشق هم شدیم،
با هم این راهو شروع کردیم،
ولی یادمون رفت که پی سختیای راهو به تنمون بمالیم،
من نمیخواستم پروانه شم،
تو همیشه رویای پروانگی و پرواز داشتی،
تو عاشقم بودی،
ولی یادت رفت که منو بیشتر از ارزوهات دوست داشته باشی".
۱.۵k
۲۲ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.