حتما بخونید
حتما بخونید ...
تو را نمی بخشم..
بخاطر اشکهایی که...!
بخاطر روزها و شبهایی که از تنهایی لرزیدم و فرو افتادم...
بخاطر دلی که ... !
بخاطر اینکه رهایم کردی و رفتی...
بخاطر همه ی آنچه را که با بی صاحب کردن دلم باعث شدی مثل سرب داغ فرو دهم.
بخاطر اینکه کمی مانده به پایان آن سفر طولانی چنان رهایم کردی
که هیچ هم سفری این چنین همراهش را در سیاهی و ظلمت ناکجا آباد رها نمی کرد.
بخاطر اینکه ساده از من گذشتی از کسی که از تو هرگز ساده نگذشت.
بخاطر اینکه ترس را اولین بار بعد از رفتنت به من فهماندی چه هولناک بود ...
تو شمه ای از بهشت بر من نمایاندی و کلید بهشت را با خود بردی و
مرا در برزخی رها کردی که در بلا تکلیفی اش حیران ماندم !
نمی بخشم ات بخاطر اینکه در ظلمت آن شب لعنتی خنده و امید و آرزوهایم
را به جهنم فرستادی...! (چیزایی که خودت با من ساختی، من نخواستم)
بخاطر اینکه رفتنت سرمایی را درونم دمید که شعله ی فروزان هیچ آتشی
قطره ای از یخ اش را ذوب نمی کرد...!
بخاطر اینکه به شعورم در شناختن ات توهین کردی...!!!
امروز و حالا دلم از تمام حرفهای زیبا نمای بد سیرت ، بهم می خورد...
از صدای تو در گوشم بیزارم...
از دستانم که روزی فکر می کردم که دیگر هرگز فاصله انگشتانش خالی
نخواهد ماند از دستان تو که دستانم را واحد کرده بود...
چه پاداش گران بهایی در ازای همه ی عمر پیشکش ام کردی، دست دلت درد نکند...!
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ،
به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ،
به خاطر دلی که برایت شکست ،
به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ،
به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم تا ابد نشاندی . . .
تو را نمی بخشم..
بخاطر اشکهایی که...!
بخاطر روزها و شبهایی که از تنهایی لرزیدم و فرو افتادم...
بخاطر دلی که ... !
بخاطر اینکه رهایم کردی و رفتی...
بخاطر همه ی آنچه را که با بی صاحب کردن دلم باعث شدی مثل سرب داغ فرو دهم.
بخاطر اینکه کمی مانده به پایان آن سفر طولانی چنان رهایم کردی
که هیچ هم سفری این چنین همراهش را در سیاهی و ظلمت ناکجا آباد رها نمی کرد.
بخاطر اینکه ساده از من گذشتی از کسی که از تو هرگز ساده نگذشت.
بخاطر اینکه ترس را اولین بار بعد از رفتنت به من فهماندی چه هولناک بود ...
تو شمه ای از بهشت بر من نمایاندی و کلید بهشت را با خود بردی و
مرا در برزخی رها کردی که در بلا تکلیفی اش حیران ماندم !
نمی بخشم ات بخاطر اینکه در ظلمت آن شب لعنتی خنده و امید و آرزوهایم
را به جهنم فرستادی...! (چیزایی که خودت با من ساختی، من نخواستم)
بخاطر اینکه رفتنت سرمایی را درونم دمید که شعله ی فروزان هیچ آتشی
قطره ای از یخ اش را ذوب نمی کرد...!
بخاطر اینکه به شعورم در شناختن ات توهین کردی...!!!
امروز و حالا دلم از تمام حرفهای زیبا نمای بد سیرت ، بهم می خورد...
از صدای تو در گوشم بیزارم...
از دستانم که روزی فکر می کردم که دیگر هرگز فاصله انگشتانش خالی
نخواهد ماند از دستان تو که دستانم را واحد کرده بود...
چه پاداش گران بهایی در ازای همه ی عمر پیشکش ام کردی، دست دلت درد نکند...!
نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی ،
به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی ،
به خاطر دلی که برایت شکست ،
به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی ،
به خاطر زخمی که با خیانت بر وجودم تا ابد نشاندی . . .
- ۱.۸k
- ۱۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط