آدم اولش چندان متوجه نمیشه
آدم اولش چندان متوجه نمیشه...
زمانی میرسه که دیگه حوصله انجام هیچ کاری رو نداره...
چیزی توجهشو جلب نمیکنه و گوشهگیر میشه...
اما این بی حوصلگی از بین نمیره، بلکه باقی میمونه و روز به روز هم شدت پیدا میکنه و به مرور بدتر و بدتر میشه...
آدم احساس خلا و پوچی میکنه...
از دنیاو از خودش بدش میاد...
اونوقت این احساس کم کم از بین میره
و دیگه اصلا هیچ احساسی وجود نداره!
آدم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشه...
دنیا به نظر یکی کاملا غریبه میرسه و دیگری حاضر به پذیرفتن هیچ مسئولیتی نیست. آدم خنده و گریه رو فراموش میکنه...
اونوقت قلب ها یخ میزنه...
دیگه کسی کس دیگه رو دوست نداره...
وقتی کار به اینجا رسید،
دیگه بیماری درمان پذیر نیست و بازگشتی وجود نداره...
زمانی میرسه که دیگه حوصله انجام هیچ کاری رو نداره...
چیزی توجهشو جلب نمیکنه و گوشهگیر میشه...
اما این بی حوصلگی از بین نمیره، بلکه باقی میمونه و روز به روز هم شدت پیدا میکنه و به مرور بدتر و بدتر میشه...
آدم احساس خلا و پوچی میکنه...
از دنیاو از خودش بدش میاد...
اونوقت این احساس کم کم از بین میره
و دیگه اصلا هیچ احساسی وجود نداره!
آدم نسبت به همه چیز بی تفاوت میشه...
دنیا به نظر یکی کاملا غریبه میرسه و دیگری حاضر به پذیرفتن هیچ مسئولیتی نیست. آدم خنده و گریه رو فراموش میکنه...
اونوقت قلب ها یخ میزنه...
دیگه کسی کس دیگه رو دوست نداره...
وقتی کار به اینجا رسید،
دیگه بیماری درمان پذیر نیست و بازگشتی وجود نداره...
- ۴.۷k
- ۱۷ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط