گیتار مشکی
part 7
*از زبان نامجون
داشتیم با یونگی صحبت میکردیم که یهو یونا بلند گفت که با هوسوک کار داره و میرن داخل حیاط و سریع برمیگردن. بقیه باشه ای گفتن و به صحبتشون ادامه دادن ولی من فقط به رفتنشون نگاه میکردم. میتونستم متوجه حاله ی غمگین و نگران دورشون بشم. میدونستم احتمالا اتفاقی برای هوسوک افتاده که یونا انقدر چهرش نگرانه.
کنجکاو شده بودم پس ساکت منتظر موندم تا دور شن و صدامونو نشنوم و بعدش به یه بهونه برم دنبالشون.
+آم ببخشید. یونا شی و هوسوک شی قرار بود به من مدرسه رو معرفی کنن...
یونگی بود که صحبت میکرد. نگاهم کرد و بهم چشمکی زد. متوجه نقشه ام شده بود و میخواست کمک کند. لبخندی زدم به بچه نگاه کردم
_بچها شما مدرسه رو به یونگی نشون بدید. من باید برم دکه. بدهکارم و باید پرداختش کنم.
جیمین از طرف همه باشه ای گفت و دستش رو دور گردن یونگی انداخت
جیمین: خبببببب، پیش به سوی نشون دادن مدرسه به یونگیی و فراتر از آنننننننن.
همه خندشون گرفته بود. یونگی حتی بیشتر. خداحافظی کردم رفتم دنبال یونا و هوسوک. میدونستم دارن میرن حیاط پشت مدرسه که پاتوقمون حساب میشد.
وقتی رسیدم از صدایی که شنیدم شکه شده بودم. صدای گریه بود. گریه ی پسر. پس حدثم درست بود. اتفاقی برای هوسوک افتاده بود.
یونا بغلش کرده بود و نمیدونست چیکار کنه و تنها چیزی که میپرسید این بود که چی باعث گریش شده.
هوسوک: چی..چیزی نیست... فقط... حالم خو..خوب نیست.
پشت دیوار قایم شده بودم. دلم نمیخواست بقیش رو بشنوم. میدونستم قرار نیست هوسوک حالا حالاها دلیل این گریش رو بگه. ناراحت بودم. راهم رو گرفتم و رفتم سمت دکه مدرسه و چنتا بطری آب به اندازه ی بچه ها گرفتم و دنبالشون گشتم.
هوسوک همیشه میخندید و خودشو خوشحال نشون میداد. همیشه در تلاش بود مارو خوشحال کنه و همیشه بهمون امید میداد. همیشه اون بود که به اکیپ انرژی میداد... و بخاطر همین فکر میکردم... یعنی فکر میکردیم حالش خوبه ولی مثل اینکه همش تظاهر بوده.
وقتی بچه هارو پیدا کردم، هوسوک و یونا هم تازه رسیده بودن. همه درحال خندیدن بودن. یونا و هوسوک هم خنده های مصنوعی میکردن.
به سمتشون رفتم و یه بطری رو برداشتم و بقیشو به کوکی دادم تا پخششون کنه.
چشمای هوسوک سرخ بود و دستاش میلرزید. با وجود ضایع بودنش کسی بجز من و تهیونگ و یونگی متوجهش نبودیم.
یونگی نسبتا نگران به هوسوک زل زده بود و تهیونگ و من هم به هم نگاه میکردیم.
همه بطری هاشون دستشون بود هر از گاهی ازش میخوردن.
ته اومد چیزی بگه که با نگاه من ساکت شد. هیچ کدوممون نمیخواستیم باعث خجالتش بشیم، بخاطر همین سوالی ازش نمیپرسیدیم.
یونگی نگاهشو از هوسوک گرفت و به بطرش داد. ذره ای ازش رو نوشید و سکوتش را شکست. تا به الأن فقط به حرف ها گوش میداد ولی حالا میخواست صحبت کند.
+آم... هوسوکشی نمیخوام با این حرفم باعث خجالتت بشم یا باعث شم احساس بدی داشته باشی ولی اینو یه نصیحت از ... بزار بگم هیونگت در نظر بگیر.
همه ساکت شده بودن و با کنجکاوی داشتن بهش نگاه میکردن.
+...
خماری...
متاسفانه پارت بعد بارگذاریش احتمالا طول میکشه
چون نت ندارم و باید برای بارگذاری تا بیستم به دیگران وصل شم. امیدوارم درک کنید.
*از زبان نامجون
داشتیم با یونگی صحبت میکردیم که یهو یونا بلند گفت که با هوسوک کار داره و میرن داخل حیاط و سریع برمیگردن. بقیه باشه ای گفتن و به صحبتشون ادامه دادن ولی من فقط به رفتنشون نگاه میکردم. میتونستم متوجه حاله ی غمگین و نگران دورشون بشم. میدونستم احتمالا اتفاقی برای هوسوک افتاده که یونا انقدر چهرش نگرانه.
کنجکاو شده بودم پس ساکت منتظر موندم تا دور شن و صدامونو نشنوم و بعدش به یه بهونه برم دنبالشون.
+آم ببخشید. یونا شی و هوسوک شی قرار بود به من مدرسه رو معرفی کنن...
یونگی بود که صحبت میکرد. نگاهم کرد و بهم چشمکی زد. متوجه نقشه ام شده بود و میخواست کمک کند. لبخندی زدم به بچه نگاه کردم
_بچها شما مدرسه رو به یونگی نشون بدید. من باید برم دکه. بدهکارم و باید پرداختش کنم.
جیمین از طرف همه باشه ای گفت و دستش رو دور گردن یونگی انداخت
جیمین: خبببببب، پیش به سوی نشون دادن مدرسه به یونگیی و فراتر از آنننننننن.
همه خندشون گرفته بود. یونگی حتی بیشتر. خداحافظی کردم رفتم دنبال یونا و هوسوک. میدونستم دارن میرن حیاط پشت مدرسه که پاتوقمون حساب میشد.
وقتی رسیدم از صدایی که شنیدم شکه شده بودم. صدای گریه بود. گریه ی پسر. پس حدثم درست بود. اتفاقی برای هوسوک افتاده بود.
یونا بغلش کرده بود و نمیدونست چیکار کنه و تنها چیزی که میپرسید این بود که چی باعث گریش شده.
هوسوک: چی..چیزی نیست... فقط... حالم خو..خوب نیست.
پشت دیوار قایم شده بودم. دلم نمیخواست بقیش رو بشنوم. میدونستم قرار نیست هوسوک حالا حالاها دلیل این گریش رو بگه. ناراحت بودم. راهم رو گرفتم و رفتم سمت دکه مدرسه و چنتا بطری آب به اندازه ی بچه ها گرفتم و دنبالشون گشتم.
هوسوک همیشه میخندید و خودشو خوشحال نشون میداد. همیشه در تلاش بود مارو خوشحال کنه و همیشه بهمون امید میداد. همیشه اون بود که به اکیپ انرژی میداد... و بخاطر همین فکر میکردم... یعنی فکر میکردیم حالش خوبه ولی مثل اینکه همش تظاهر بوده.
وقتی بچه هارو پیدا کردم، هوسوک و یونا هم تازه رسیده بودن. همه درحال خندیدن بودن. یونا و هوسوک هم خنده های مصنوعی میکردن.
به سمتشون رفتم و یه بطری رو برداشتم و بقیشو به کوکی دادم تا پخششون کنه.
چشمای هوسوک سرخ بود و دستاش میلرزید. با وجود ضایع بودنش کسی بجز من و تهیونگ و یونگی متوجهش نبودیم.
یونگی نسبتا نگران به هوسوک زل زده بود و تهیونگ و من هم به هم نگاه میکردیم.
همه بطری هاشون دستشون بود هر از گاهی ازش میخوردن.
ته اومد چیزی بگه که با نگاه من ساکت شد. هیچ کدوممون نمیخواستیم باعث خجالتش بشیم، بخاطر همین سوالی ازش نمیپرسیدیم.
یونگی نگاهشو از هوسوک گرفت و به بطرش داد. ذره ای ازش رو نوشید و سکوتش را شکست. تا به الأن فقط به حرف ها گوش میداد ولی حالا میخواست صحبت کند.
+آم... هوسوکشی نمیخوام با این حرفم باعث خجالتت بشم یا باعث شم احساس بدی داشته باشی ولی اینو یه نصیحت از ... بزار بگم هیونگت در نظر بگیر.
همه ساکت شده بودن و با کنجکاوی داشتن بهش نگاه میکردن.
+...
خماری...
متاسفانه پارت بعد بارگذاریش احتمالا طول میکشه
چون نت ندارم و باید برای بارگذاری تا بیستم به دیگران وصل شم. امیدوارم درک کنید.
۲.۴k
۱۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.