رمان شراب خونی🤤🍷

#شراب_خونی
#part۴۳
"ویو کوک"
نامجون:خیلی دلم میخواست الان خونت رو میخوردم و میمردی و از سر راهم ورت میداشتم...ولی خب نمیشه...میدونی چرا؟چون تو اگه بمیری اون ات احمق همش دنبال اینه که تو چرا مردی و اگه بفهمه من دراکولام کل نقشه هایی که دارم بهم میریزه...ولی اینو بهت بگم که بهتره انقدر دور و بر من نچرخی و گند نزنی به تموم نقشه هام...!
کوک:پس تو بودی که زنگ زدی به گوشی من
نامجون:نچ...حالا هم بهتره از خونه ی من گورتو گم کنی تا حوس نکردم خرخره تو بجوم...و اینکه کی زنگ زده به گوشیت رو خودت بعدا میفهمی اقای جئون جونگ کوک...!
نمیدونم چیشد ولی وقتی به خودم اومد توی هتل بودم...اون لعنتی ذهنم رو کنترل کرده...
هه اصلا باورم نمیشه که کیم نامجون که فقط یک معلمه دراکولا باشه...اهههه لعنتی این چند روز خیلی ضعیف شدم...خیلی وقته که خون نخوردم🙂🍷
اوممم خیلیییی به خون نیاز دارم🤤
دو هفته است که اینجام و فقط دو هفته دیگه فرصت دارم که برگردم وگرنه مجبور میشم یک سال دیگه هم باشم
باید اون تهیونگ احمق و بورام رو ببرم توی دنیای خون اشام ها
دیگه نمیتونم تحمل کنم..خیلی به خون نیاز دارم...باید برم سراغ ات🙂🍷