داستان
#داستان
سلام من فاطمه هستم 20سالمه از دزفول. داستان من از اونجایی شروع میشه ک ...6سال پیش بود شب واسه شام دعوت بودیم خونه ی بابا بزرگم خونه ی اونجا تقریبا مثل باغ بود پر از درخت های میوه و...ما هر وقت میرفتیم خونه ی بابا بزرگم عادت داشتیم ک شب هاش همه ی بچه های دایی ها و اینا جمع بشیم وسط باغ ک یه تخت اونجا بودو مینشستیم و از جن و اینا حرف میزدیم ..یه جورایی لذت میبردیم. بعد اون شبم همین کارو کرده بودیم دایی هامم پشمون نشسته بودن شروع کردیم از جن و اینا حرف زدن یکی از داییام درویشه و ب جن و اینا خییییلی اعتقاد داره خلاصه ما همین طور حرف میزدیم و مشغول بودیم ک داییم گفت اینقد از این حرفا نزنید شب ک جنا اومدن و اذیتتون کردن میفهمید چ کار اشتباهی کردید خلاصه ما جدی نگرفیتم و همه خندیدیم ولی اون هی میگف من میدونم امشب جنا میان و اذیتتون میکنن و اینا ..اومدیم خونه راستشو بخواید مااونموقع توی خونه ی عموم زندگی میکردیم ک خییییلی قدیمی بودو همه میگفتن جن داره ولی ما ک چیزی ندیده بودیم ..شب بود توی هال خوابیده بودیم هوالیه ساعت دو شب بود ک احساس کردم نفسم اصلا بالا نمیاد هر کاری میکردم ن میتونستم نفس بکشم ن میتونستم چشامو باز کنم ن حرف بزنم ..داشتم خفه میشد انگاری یه نفر گلمومو گرفته بودو محکم فشار میداد ..مامانم بهم گفته بود وقتی از چیزی ترسیدی یا ب فکر جن و پری و اینا افتادی سوره ی ناس رو بخون منم همون موقع یادم افتاده بود با هزار جور زحمت تونستم چند کلمه اولشو توی دلم بگم ک دیدم اون فشار داره کمتر میشه و بعد کم کم قطع شد پاشدم و اطرافمو نگاه کردم هیچ چی نبود باز گرفتم خابیدم ک دیدم این بار انگار توی یه جای تاریکی فرورفتم سریع از ترس چشمامو باز کردم دیدم یه چیز مثله سایه یا دود بود سیاااااااه بالای سرم بود داشتم از ترس سکته میکردم باز هر چی سوره و قران و اینا بود خوندم تا دیدم کم کم محو شد و دیگه اثری ازش نبود ...خیلی شب سختی بود خیلی یاد حرف داییم افتادم ک اصلا بهش توجه نکردیم صب رفتم خونه بابابزرگم ب بچه ها گفتم بیان همه ی قضیه رو براشون تعریف کردم همه اونا هم ترسیده بودن خیلی زیاد از اون روز ب بعد دیگه ن وسط باغ رفتیم ن از جن حرف زدیم ..منم از اون شب ب بعد همش تشکمو بین داداشمو مامانم میزاشتم ..هنوزم ک ب یادش میوفتم خوف برم میداره ...بخدا کاملا واقعی بود
سلام من فاطمه هستم 20سالمه از دزفول. داستان من از اونجایی شروع میشه ک ...6سال پیش بود شب واسه شام دعوت بودیم خونه ی بابا بزرگم خونه ی اونجا تقریبا مثل باغ بود پر از درخت های میوه و...ما هر وقت میرفتیم خونه ی بابا بزرگم عادت داشتیم ک شب هاش همه ی بچه های دایی ها و اینا جمع بشیم وسط باغ ک یه تخت اونجا بودو مینشستیم و از جن و اینا حرف میزدیم ..یه جورایی لذت میبردیم. بعد اون شبم همین کارو کرده بودیم دایی هامم پشمون نشسته بودن شروع کردیم از جن و اینا حرف زدن یکی از داییام درویشه و ب جن و اینا خییییلی اعتقاد داره خلاصه ما همین طور حرف میزدیم و مشغول بودیم ک داییم گفت اینقد از این حرفا نزنید شب ک جنا اومدن و اذیتتون کردن میفهمید چ کار اشتباهی کردید خلاصه ما جدی نگرفیتم و همه خندیدیم ولی اون هی میگف من میدونم امشب جنا میان و اذیتتون میکنن و اینا ..اومدیم خونه راستشو بخواید مااونموقع توی خونه ی عموم زندگی میکردیم ک خییییلی قدیمی بودو همه میگفتن جن داره ولی ما ک چیزی ندیده بودیم ..شب بود توی هال خوابیده بودیم هوالیه ساعت دو شب بود ک احساس کردم نفسم اصلا بالا نمیاد هر کاری میکردم ن میتونستم نفس بکشم ن میتونستم چشامو باز کنم ن حرف بزنم ..داشتم خفه میشد انگاری یه نفر گلمومو گرفته بودو محکم فشار میداد ..مامانم بهم گفته بود وقتی از چیزی ترسیدی یا ب فکر جن و پری و اینا افتادی سوره ی ناس رو بخون منم همون موقع یادم افتاده بود با هزار جور زحمت تونستم چند کلمه اولشو توی دلم بگم ک دیدم اون فشار داره کمتر میشه و بعد کم کم قطع شد پاشدم و اطرافمو نگاه کردم هیچ چی نبود باز گرفتم خابیدم ک دیدم این بار انگار توی یه جای تاریکی فرورفتم سریع از ترس چشمامو باز کردم دیدم یه چیز مثله سایه یا دود بود سیاااااااه بالای سرم بود داشتم از ترس سکته میکردم باز هر چی سوره و قران و اینا بود خوندم تا دیدم کم کم محو شد و دیگه اثری ازش نبود ...خیلی شب سختی بود خیلی یاد حرف داییم افتادم ک اصلا بهش توجه نکردیم صب رفتم خونه بابابزرگم ب بچه ها گفتم بیان همه ی قضیه رو براشون تعریف کردم همه اونا هم ترسیده بودن خیلی زیاد از اون روز ب بعد دیگه ن وسط باغ رفتیم ن از جن حرف زدیم ..منم از اون شب ب بعد همش تشکمو بین داداشمو مامانم میزاشتم ..هنوزم ک ب یادش میوفتم خوف برم میداره ...بخدا کاملا واقعی بود
- ۲۱.۲k
- ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط