تو را با غیرمی بینم صدایم در نمی آیددل

تو را با غیــــــــرمی بیــــنم، صـــــدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کــــــاری ز دستـــم برنمی آید
نشـــستم،باده خوردم،خون گریســـتم،کنجی افتـادم
تحمـّـــل میـــرود ، اما شــب غــم ســرنمی آید
توانم وصف مرگ جور و صددشوارتر زان ،لیک
چه گویم جورهجرت،چون به گفتن در نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها ، بی قــراریها؟
تو مـــه بی مهــری و حرف منت باور نمی اید
دلم در دوریت خون شد، بیا دراشــک چشــمم بین
خدارا از چــه برمن رحمـت ای کافـر نمی آید؟

دلم میسوزد و کاری ز دستـــم برنمی آید
دیدگاه ها (۱)

آدم های تنهــــــــــــــا ،گاهی خیلی خوشــــــــــــ شانسند...

کوتاه ترین قصه ی دنیا : رفت … !

خدای من...تو اگر می خواستی خوارم کنی ، دست به هدایتم نمی زدی...

می دونی... باید فهیمده باشی وقتی دلت میگیره... تنهایی! باید ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط