و یک روز فهمیدیم عزیزم

و یک روز فهمیدیم «عزیزم»
نام کوچک هیچ‌کداممان نیست
و شام خوردن زیر نور شمع
چشم‌هایمان را کم‌سو می‌کند

سقف
بهانۀ مشترکی بود
که باید از هم می‌گرفتیم
و تاریکیِ موّاج خانه را، به عدالت
به دو نیم می‌کردیم؛
نیمی
با ماهیانِ قرمزِ مصنوعی
نیمی
با سنگریزه‌ها و صدف‌ها
و موج‌های کوچکِ مصنوعی

ما
دو حبابِ کنارِ هم بودیم
که می‌ترسیدیم هنگامِ یکی شدن
نفهمیم
کداممان نابود شده‌ست.
دیدگاه ها (۶)

دلم میخواهد اگر بار دیگر به دنیا آمدم در زندگی بعدی زن باشم ...

لعنتـــــــــــــیدســــــت کم بیـــــن شــــعر هــای من...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط