گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. 
خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.
چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود

دیدگاه ها (۴)

بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقطجنگجویی خسته از پیکار می فهمد...

سلام برهمگی..امروز دقیقا 370روزه ک عضو ویسم..توی این مدت دوس...

نمیدونم به گل آفتاب گردون بگم عاشقمحتاجدیوانهآفتاب پرستبی تع...

هر روز با سپیده و خواب ستارگانسفرهء نازک دلمان را ، پهن می ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط