رمان ماه من 🌙🙂
ارسلان:
کارم شده بود هر روز رفتن دم خونه عمو دیانا و باهاش حرف زدن
ولی مرغش یه پا داشت...
هه...
زندگیم به همین آسونی شد جهنم
همه نگران من بودن و من نگران دیانا...
چی شد رسیدیم اینجا...
...
دیانا:
دیگه نمیتونستم اینجا رو تحمل کنم...
با کلی خواهش التماس گذاشتن حداقل در اتاقم باز بمونه...
از اتاق زدم بیرون و رفتم پیش عموم
من:عمو بزار من برم التماس میکنم بابا من چه سودی برات دارم 😭💔
سیاوش:بس کن دختر این چند روز مغز مارو خوردی بس گریه کردی چرت و پرت گفتی
من:ولم کن برممم
زن عموش:اره دیگه اون همه زحمت بکش بزرگ کن پول براش خرج کن که حالا جای دست درد نکنه این چیزا رو بگه
من:پول کدوم پول اون پول بابام بود که برام گذاشت میفمین چی میگید اصلا تا کی میخواید نگهم دارید من ۱ماه دیگه ۱۸سالمه و میتونم خودم تصمیم بگیرم
مهران:اینم در نظر بگیر تا یک ماه دیگه شوهر داری
من:خفه شووو
سیاوش:دیانا بع اندازه کافی سیاه و کبود هستی نذار بدتر بشه اوضاع
من:اون عوضی کیه که میخواد با من ازدواج کنه اینو بگین حداقل
مهران:سر عقد آشنا میشین انشالله 😂😂😂
من:خفه شو😭😭😭
اینا حیونن هیچی حالیشون نیست...
به در نگاه کردم مهران خیلی فاصله داشت تا بهش زن عموم که آشپز خونه بود عموم هم کنار من بود تا به خودش بیاد حتما فرار کردم اره باید فرار کنم...
مهران:حالا حرص نخور زیاد همین طوریشم خیلی خوشگل نیستی زشت تر میشی 😂
اینطوری برم دلم خنک نمیشه...
دست داراز کردم گلدون روی میز و برداشتم پرت کردم خورد تو سر مهران
دیگه وای نیستادم با آخرین سرعت از خونه زدم بیرون...
مهران دنبالم بود ولی خیلی دیر کرده بود من تا بع خودش بیاد خیلی دور شدم
برگشتم پشتم و ببینم که...
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.