بیشتر تلاش کنم

°• بیشتر تلاش کنم ! •°



عرق روی پیشونیش روی زمین باشگاه چکید..
بیست و هشت..
بیست و نه..
سی..
دمبل توی دستش رو توی جاش گذاشت.
روی تاتامی های باشگاه لش کرد..
ساعت تقربیا یازده شب بود و امشب.. هیچ کس توی باشگاه نبود!.
به طرز عجیبی جز اون و دو نفر دیگه کسی توی باشگاه نبود.
چشم هاش رو بست تا ذهنش رو از اتفاقات اخیر آزاد کنه..
کامبک جدید..
کنسرت ..
فن ساین...

- اه..،باید..

+ بیشتر تلاش کنم !..
با شنیدن جمله ای که کامل کننده جمله خودش بود به طرف صاحب صدا برگشت.
دختر با موهای کوتاه و چشم های قهوه ای با دختری که مو های بلوند و بلندی داشت صحبت میکرد.
کیف ورزشی که روی دوش دختر بود. نشاندن میداد اون یه ورزشکاره.
دختر همونطور که با دوستش صحبت می‌کرد به طرف اتاق تمرین بوکس حرکت کرد.

+ باید بیشتر تمرین کنم.. مسابقات دارن شروع میشن.
= هی هیچی نباشه تو بازیکن حرفه ایی هستی به خودت نباید فشار بیاری.....

+ بازیکن حرفه ای بودن و نبودن من اهمیت نداره. همین الان که من دارم باهات حرف میزنم ،ممکنه یکی از رقیب هام داشته تمرین میکرده....

بخشی از گفتگو اون دوتا به گوشش میرسید..
تا لحظه ای که دختر ها کاملا وارد اتاق بوکس شدن و دیگه صدایی نبود..
فقط سکوت..
روی زمین نشست‌‌..
نگاهی به تاتامی های سیاه انداخت.
'باید بیشتر تلاش کنم!'
صدای دختر توی گوش و ذهنش اکو میشد.
صدای ملایم و در عین حال محکم که نشان دهنده سرخت بودن اون دختر بود.
موهای کوتاه قهوه ایش..
و اون چشم ها...

سرش رو به دو جهت تکون داد تا از این بلکه رویا خارج شه.
از جاش بلند شد و بارونی روی زمین.
که همراه خودش آورده بود رو برداشت.
مجدد نگاهش به در آبی اتاق بوکس منعکس شد..
چشم هاش رو از در گرفت و
روی نیمکت که اونجا بود نشست..
سرش رو بین دوتا دستاش گرفت..
ذهنش درگیر بود..
فکرش...
حتی قلبش هم به طرز عجیبی می تپید..
وای چرا!؟...

.....

اقا.‌‌... هی اقا‌‌‌.....
سرش رو بلند کرد.. همه چی تار بود.
از شدت خستگی حتی درکی از اطرافش نداشت.
اون کجا بود!....

با به یاد آوری تمام اتفاقات دقیق تر به شخصی کع اونو صدا میزد نگاه کرد.
دختری با چشم هاش قهوه ای و موهای کوتاه..
درسته..
این همون دختری بود که دیده بودتش..
متوجه نگاه های خیره اش روی چهره دختر نبود.

+ آقا!.. بهتر برگردین شما چطور تمام شب رو تو باشگاه بودین!..

تمام شب!.
یعنی چن ساعت اینجا خواب بوده!
نگاهی به اطرافش انداخت..
از کوله ای که همراه داشت گوشیش رو در آورد و نگاهی به ساعت انداخت.


......
ادامه دارد.
#انهایپن
#نیکی
#درخواستی
#تکپارتی
دیدگاه ها (۱)

3:01صبح‌‌..لعنت بهش..چطور تونست..چرا همچین جایی به خواب رفته...

°•بیشتر تلاش کنم !°• ممنون برای نوشیدنی.- منم ممنونم.تعظیم ...

سلام.حالتون چطوره؟امیدوارم تو این وضعیت جنگ همتون حالتون خوب...

سناریو/scenarioاستری کیدز/skz: #scenario[ ...‌.‌. وقتی میگم ...

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part⁸" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط