دختری باموهای صورتی. پارت 21

بعد از مدرسه

از زبان دامیان

انیا اینو گفت ولی چی میخواد بگه
میرم به منطقه.... توی یه کافه که همیشه
میرفتیم
قرارنبودا ولی خب غذاهاش خوشمزه بود

رسیدم ورفتم تو انیا وا ستاده بود کنار در

انیا: بیابریم

وگفت

انیا: دوتا رامن تند

فروشنده: تند

انیا: مابیشتر غذای تند میخوریم

فروشنده: برید توی اتاق تا سفارشاتونو بیارم

ها چی شد انیا چی میگفت ولش کن باید برم ببینم چی میخواد بگه

رفتیم توی اتاق و انگار رفته بودی توی اسانسور شده بودم ودیدم که... ها هاااا این اسانسور بودولی شبیه اتاق

انیا نشست روی صندلیوگفت که منم بیام

انیا: میدونم سوالی زیادی داری ولی گوش کن

از زبان انیا
20دقیقه بعد

همهچی رو برای دامیان گفتم خیلی توشک بود تعجبیم نداره باور این همه چیز یجا سخته این چیزارو توی داستان های تخیلیم نمینویسن که من به دامیان گفتم واتنضار دارم که باور کنه

دامیان: باورش یکم سخته ولی باور میکنم چون تو هیچ وقت این دروغ رونمیگی

منطقیه بعد گفتم

انیا: ازت میخوام که کمکم کنی من تنها نمیتونم دنیارو نجات بدم کمکم کن تا از این جنگ جلو گیری کنم اگه اتفاق بیوفته خیلیا میمیرن وخیلیا بی پدرو مادر بزرگ میشن لطفا

دامیان: باشه
........