پارت ۵۷ Blood moon
پارت ۵۷ Blood moon
یونا:ا/ت ان چنان بزنم تو کلت که صدا بز کوهی بدی..
ا/ت:خب چرا عشقم؟
از خونسردی و خندم حرصش گرفت
یونا:دختره نکبت تو رفتی ازدواج کردی به من چیزی نگفتی
همه چیزو درمورد ازدواجم با جونگکوک رو بهش گفتم
یونا:دختره چشم سیاه..بازم باید به عنوان دوست صمیمیت بهم میگفتی
خواستم چیزی بگم که باز گفت
یونا:خاک تو سرم مردم رفیق دارن منم رفیق دارم..خب حالا بگو خوش قیافس خوشتیپه؟
ا/ت:هیز...
.....................................................
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین
که توماس خانو دیدم
از دیشب هم میشد فهمید که خبلب تنهاس
دوست داشتم یه فکری به این تنهاییش کنم عمق تنهاییش خیلی زیاده
روی یکیاز مبلا نشسته بود منم همینطور که به سمتش میرفتم میگفتم
ا/ت:پدربزرگگگگگگ..اقاجونننن؟بابابزرگ....
توماس خان:اینجام دخترم خونه رو گذاشتی رو سرتا...
رفتم و کنارش نشستم یه لبخند زدم و گفتم
ا/ت:سلام خوبین
توماس خان:سلام دخترم اره خوبم
ا/ت:اومممممم...بابابزرگ نمیخواین از این تنهایی دربیاید
تو چهرش دقیق شدم
اخم وسط ابروش پررنگ شد...
ا/ت:خب مگه نمیگین مامان بزرگ خیلی دوستون داشته؟
توماس خان:الانم میگم
ا/ت:خب..باور کنین اونم دوست نداره شما عذاب بکشی
بعد از ده دقیقه که به سرسختی گذشت گفت
یونا:ا/ت ان چنان بزنم تو کلت که صدا بز کوهی بدی..
ا/ت:خب چرا عشقم؟
از خونسردی و خندم حرصش گرفت
یونا:دختره نکبت تو رفتی ازدواج کردی به من چیزی نگفتی
همه چیزو درمورد ازدواجم با جونگکوک رو بهش گفتم
یونا:دختره چشم سیاه..بازم باید به عنوان دوست صمیمیت بهم میگفتی
خواستم چیزی بگم که باز گفت
یونا:خاک تو سرم مردم رفیق دارن منم رفیق دارم..خب حالا بگو خوش قیافس خوشتیپه؟
ا/ت:هیز...
.....................................................
از اتاق اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین
که توماس خانو دیدم
از دیشب هم میشد فهمید که خبلب تنهاس
دوست داشتم یه فکری به این تنهاییش کنم عمق تنهاییش خیلی زیاده
روی یکیاز مبلا نشسته بود منم همینطور که به سمتش میرفتم میگفتم
ا/ت:پدربزرگگگگگگ..اقاجونننن؟بابابزرگ....
توماس خان:اینجام دخترم خونه رو گذاشتی رو سرتا...
رفتم و کنارش نشستم یه لبخند زدم و گفتم
ا/ت:سلام خوبین
توماس خان:سلام دخترم اره خوبم
ا/ت:اومممممم...بابابزرگ نمیخواین از این تنهایی دربیاید
تو چهرش دقیق شدم
اخم وسط ابروش پررنگ شد...
ا/ت:خب مگه نمیگین مامان بزرگ خیلی دوستون داشته؟
توماس خان:الانم میگم
ا/ت:خب..باور کنین اونم دوست نداره شما عذاب بکشی
بعد از ده دقیقه که به سرسختی گذشت گفت
۱۱.۰k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.