زاده ی اشویتس☕📚✨
زاده ی اشویتس☕📚✨
پارت چهارم🍁
(ایو)
از اتاق خارج شدم به سمت محوطه حرکت کردم...وقتی رسیدم بدون وقفه از در خارج شدم و وارد محوطه شدم و رفتم یه جا وایسادم ...
چشام و بستم و سعی کردم سردردم و آروم کنم...
حضور یکی رو کنارم حس کردم سریع چشام و باز کردم ...
آه...پرین ...
چشام و بستم و سعی کردم دوباره تمرکز کنم اما با داد سرباز ژاپنی نتونستم ...دیدم همه دارن جمع میشن و منم طبق اونا نزدیک اون سرباز وایسادم ...
اون سرباز درجه دو شروع کرد به حرف زدن ... نمی تونستم بفهمم چی میگه ...
پرین اومد کنارم ...
*داره میگه : باید به سه گروه گروه تقسیم بشین ... هر گروه یک جا مستقر میشه و وظیفه ای داره ... حالا اسم هر کدومتون و گروهتون رو میگیم ...
گروه اول : آن هه جین ، لالیسا مانوبان ،کیم جنی، بیون بکهیون ، ،جانگ ییشینگ...
گروه دوم : کیم داهیون ، لی فلیکس، کیم سوکجین ، ایو جی اون ، هوانگ هیونجین ...
گروه سوم : جکسون وانگ ، لی دونگ مین ، جی چانگ وو ، کریستوفر بنگ ، هوانگ یجی...
همینطور که اسم ها رو می گفتن باید به صورت گروه بندی کنار هم قرار می گرفتیم ...
رفتم توی صف دوم ... ( همون گروه دوم ) ... کنار یه مرد وایسادم ... نگاش که کردم دیدم خیلی بیخیال به سربازا ژل زده ... ازش پرسیدم :
+ آقا شما کره ای هستین ؟!
بدون نگاه کردن به من :
∆ بله خانوم
نگام ازش گرفتم ... تقسیم بندی تموم شده بود ... یکی از اون فرمانده های کله گنده ( از روی مدال هایی که روی کتش بود فهمیدم ) رو کرد به ما و ...
* همگی گوش کنین ... شما سه گروه برای کار به اردوگاه آشویتس فرستاده میشین و چون خارجی هستین کاری بهتون نداریم پس بهتره همکاری کنین ، نماینده شما جناب کیم هستن و اگر از ایشون فرمان نبرید ....
بهمون نگاه کرد :
* خودتون بهتر می دونید چه اتفاقی میوفته ...
اما تنها چیزی که نصیبش شد نگاه سرد و بی روح آدمایی بود که بی گناه اسیر شدن ...
وقتی حرف های اون فرمانده تموم شد...بهمون گفتن باید توی محوطه بمونیم تا کالسکه های باری بیان ببرنمون اردوگاه کار ...
( ۳۰ مین بعد )
کالسکه های باری اومدن ... بعد از ۱۰ دقیقه حرکت کردیم سمت اردوگاه ... هوا سرده لباس های هممون پاره و نازک ...تنها چیزی که می خوام اینه که بتونیم سالم از این جهنم دره خلاص شیم ... رسیدیم اردوگاه از شدت سرما بدنم لمس شده بود ... نمی تونستم راه برم ...
منی تموم عمرم توی سالن بالرین کار کردم الان حتی نمی تونم تموم بخورم ...
دیگه نمی تونم تحمل کنم ... داشتم از حال میرفتم ... فقط لحظه آخر ...
توی بغل یکی فرو رفتم ... چیزی تا بیهوش شدنم نمونده ... اما...
این بغل زیادی گرمه ... برای منی که قرار نیست رنگ خوشی رو ببینم ...
خوشحال کننده س ... چشام بسته شد و دیگه چیزی رو حس نکردم ...
( تهیونگ )
با جیمین به سمت دفتر معاونت حرکت کردیم ... توی راه توجهم به یه قسمت جلب شد ... مگه نباید اینا سرکارشون باشن ؟!
جیمین رو فرستادم تا رسیدگی کنه ... توی دو قدمیه در دفتر معاونت دستم کشیده شد...
برگشتم...
یه پسر با سر و وضع ناجور که نشون از اسیر بودنش بود داشت نگام می کرد ... دستم و گرفت :
߷ هیونگ لطفاً بهمون کمک کن ... هم گروهی من داره میمیره لطفاً نجاتش بده
روم و برگردوندم :
_ ببین ... فک کنم هنوز نمی دونی اینجا چه خبره ...
شما به بردگی گرفته شدین تا برای دولت ژاپن کار کنین و قطعا برای کسی مهم نیستین پس گورت رو گم کن ...
هولش دادم و عقب ... دستم به دست گیره در نرسیده بود که برگشتم :
_ تو از گروه دوم نیستی ؟!
߷ آره ... خواهش می کنم کمکمون کن اون هنوز یه خانوم جوونه ... نباید بمیره التماس می کنم نزار این اتفاق بیوفته ...
_دختر جوون ؟!
߷ آره اصلا خودت بیا ...
دستم و گرفت و رفت سمت گوشه انباری از انباری رد شدیم ... به یه طویله رسیدیم ...
߷ ببین اینجاست ...
به گوشه ی طویله اشاره کرد ... برگشتم ... تنها چیزی که دیده میشد صورت غرق در عرق یه دختر بود ... سرعت و بیشتر کردم ...
چرا ؟! ... این قیافه برام آشناست؟! ...
( ادامه دارد 🍁)
شرط پارت بعد : ۱۵ تا لایک و ۴ تا فالوور
گشادی رو گذاشتم کنار دوزتان 😔🤌
حمایت کونننن
پارت چهارم🍁
(ایو)
از اتاق خارج شدم به سمت محوطه حرکت کردم...وقتی رسیدم بدون وقفه از در خارج شدم و وارد محوطه شدم و رفتم یه جا وایسادم ...
چشام و بستم و سعی کردم سردردم و آروم کنم...
حضور یکی رو کنارم حس کردم سریع چشام و باز کردم ...
آه...پرین ...
چشام و بستم و سعی کردم دوباره تمرکز کنم اما با داد سرباز ژاپنی نتونستم ...دیدم همه دارن جمع میشن و منم طبق اونا نزدیک اون سرباز وایسادم ...
اون سرباز درجه دو شروع کرد به حرف زدن ... نمی تونستم بفهمم چی میگه ...
پرین اومد کنارم ...
*داره میگه : باید به سه گروه گروه تقسیم بشین ... هر گروه یک جا مستقر میشه و وظیفه ای داره ... حالا اسم هر کدومتون و گروهتون رو میگیم ...
گروه اول : آن هه جین ، لالیسا مانوبان ،کیم جنی، بیون بکهیون ، ،جانگ ییشینگ...
گروه دوم : کیم داهیون ، لی فلیکس، کیم سوکجین ، ایو جی اون ، هوانگ هیونجین ...
گروه سوم : جکسون وانگ ، لی دونگ مین ، جی چانگ وو ، کریستوفر بنگ ، هوانگ یجی...
همینطور که اسم ها رو می گفتن باید به صورت گروه بندی کنار هم قرار می گرفتیم ...
رفتم توی صف دوم ... ( همون گروه دوم ) ... کنار یه مرد وایسادم ... نگاش که کردم دیدم خیلی بیخیال به سربازا ژل زده ... ازش پرسیدم :
+ آقا شما کره ای هستین ؟!
بدون نگاه کردن به من :
∆ بله خانوم
نگام ازش گرفتم ... تقسیم بندی تموم شده بود ... یکی از اون فرمانده های کله گنده ( از روی مدال هایی که روی کتش بود فهمیدم ) رو کرد به ما و ...
* همگی گوش کنین ... شما سه گروه برای کار به اردوگاه آشویتس فرستاده میشین و چون خارجی هستین کاری بهتون نداریم پس بهتره همکاری کنین ، نماینده شما جناب کیم هستن و اگر از ایشون فرمان نبرید ....
بهمون نگاه کرد :
* خودتون بهتر می دونید چه اتفاقی میوفته ...
اما تنها چیزی که نصیبش شد نگاه سرد و بی روح آدمایی بود که بی گناه اسیر شدن ...
وقتی حرف های اون فرمانده تموم شد...بهمون گفتن باید توی محوطه بمونیم تا کالسکه های باری بیان ببرنمون اردوگاه کار ...
( ۳۰ مین بعد )
کالسکه های باری اومدن ... بعد از ۱۰ دقیقه حرکت کردیم سمت اردوگاه ... هوا سرده لباس های هممون پاره و نازک ...تنها چیزی که می خوام اینه که بتونیم سالم از این جهنم دره خلاص شیم ... رسیدیم اردوگاه از شدت سرما بدنم لمس شده بود ... نمی تونستم راه برم ...
منی تموم عمرم توی سالن بالرین کار کردم الان حتی نمی تونم تموم بخورم ...
دیگه نمی تونم تحمل کنم ... داشتم از حال میرفتم ... فقط لحظه آخر ...
توی بغل یکی فرو رفتم ... چیزی تا بیهوش شدنم نمونده ... اما...
این بغل زیادی گرمه ... برای منی که قرار نیست رنگ خوشی رو ببینم ...
خوشحال کننده س ... چشام بسته شد و دیگه چیزی رو حس نکردم ...
( تهیونگ )
با جیمین به سمت دفتر معاونت حرکت کردیم ... توی راه توجهم به یه قسمت جلب شد ... مگه نباید اینا سرکارشون باشن ؟!
جیمین رو فرستادم تا رسیدگی کنه ... توی دو قدمیه در دفتر معاونت دستم کشیده شد...
برگشتم...
یه پسر با سر و وضع ناجور که نشون از اسیر بودنش بود داشت نگام می کرد ... دستم و گرفت :
߷ هیونگ لطفاً بهمون کمک کن ... هم گروهی من داره میمیره لطفاً نجاتش بده
روم و برگردوندم :
_ ببین ... فک کنم هنوز نمی دونی اینجا چه خبره ...
شما به بردگی گرفته شدین تا برای دولت ژاپن کار کنین و قطعا برای کسی مهم نیستین پس گورت رو گم کن ...
هولش دادم و عقب ... دستم به دست گیره در نرسیده بود که برگشتم :
_ تو از گروه دوم نیستی ؟!
߷ آره ... خواهش می کنم کمکمون کن اون هنوز یه خانوم جوونه ... نباید بمیره التماس می کنم نزار این اتفاق بیوفته ...
_دختر جوون ؟!
߷ آره اصلا خودت بیا ...
دستم و گرفت و رفت سمت گوشه انباری از انباری رد شدیم ... به یه طویله رسیدیم ...
߷ ببین اینجاست ...
به گوشه ی طویله اشاره کرد ... برگشتم ... تنها چیزی که دیده میشد صورت غرق در عرق یه دختر بود ... سرعت و بیشتر کردم ...
چرا ؟! ... این قیافه برام آشناست؟! ...
( ادامه دارد 🍁)
شرط پارت بعد : ۱۵ تا لایک و ۴ تا فالوور
گشادی رو گذاشتم کنار دوزتان 😔🤌
حمایت کونننن
۳۶.۵k
۰۹ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.