پارت 16
به مرد روبرویش نگاه کرد... مردی غریبه که نمیشناخت... با اخم گفت:لطفا برید کنار... مرد لبخند موزیانه ای زد و گفت:در خدمت باشیم؟ با رسیدن بوی الکل به مشامش... فهمید با انسان هوشیاری طرف نیست... : محترمانه میگم برید کنار... مرد محکم مچ یونا را گرفت و ان چند اینچ فاصله را هم بست... : ولت نکنم چی؟ یونا:جیغ میزنم! مرد قهقهه ی بلندی زد: بنظرت با این صدای موزیک، کسی صدای جیغ توی فسقل بچه رو میشنوه؟؟ یونا نگاه هراسانی به اطراف کرد... همه مشغول کار خود بودند و از شانس بدش، در تاریک ترین قسمت خانه بود و به سختی دیده میشد... : اقا تروخدا ولم کن... بابا من غلط کردم م اومدم اینجا... مرد پوزخند زشتی بر لبانش نشاند و نزدیک یونا شد... یونا که متوجه قصد مرد بود، سریع لبانش را به داخل داد... نفس های گرم و بودار مرد بر پوستش مینشست و این باعث ازارش میشد... مرد:نترس فسقلی... کاریت ندارم... فقط میخوام طعم اون دوتا رو بچشم... یونا که از اینهمه نزدیکی وحشت داشت، جوشش اشک را در چشمانش احساس کرد.. نمیخواست ضعیف باشد، ولی در این موقعیت قوی یا ضعیف بودن مهم نبود.. فقط رهایی اش از چنگال این مرد مهم بود... چشمانش را محکم بست... و لبانش را بیشتر به داخل فرستاد... که... احساس کرد صدای احساس کوتاهی را شنید و بعد سنگینی مرد از رویش برداشته شد... چشمانش را با ترس باز کرد.. که با دیدن یونجون، قطره اشکی بر گونه اش غلتید و بقیه هم راه خود را پیدا کردند... یونجون مرد را به طرفی هل داد و از یونا در اغوشی گرم و ایمن فرو رفت... : خوبی؟ صدای نجوا مانند یونجون باعث شد قطرات اشک مثل سیل پایین بیایند... یونجون با حس خیسی پیرهنش، چانه ی یونا را گرفت: داری گریه میکنی؟ با دیدن چشمان یونجون، حس امنیتی داخل رگانش جریان پیدا کرد... انا با دیدن صورت برافروخته و اخم های یونجون، بیشتر ترسید... چشمانش را بست و سرش را روی سینه ی یونجون گذاشت... دستش را بر موهای یونا گذاشت و شروع کرد به نوازش موهای نرم یونا... : اروم باش! چیزی نیست... رفت... باشه؟ اروم... گریه نداره... من اینجام... هوم؟ دلش نمیخواست از این اغوش دل بکند... اما نمیتوانست در این اغوش بماند... ارام خودش را از یونجون جدا کرد که دست یونجون بعد از چند ثانیه مکث از کمر یونا پایین امد... : اون عوضی، کاری باهات نکرد:ن.. نه... یونجون:بهتره تا اخر مهمونی پیش خودم باشی... دلم نمیخواد تنها بمونی... و بعد دست یونا را در دست خودش گرفت...قلب یونا بیش از پیش شروع به تند زدن کرد... و هر لحظه بیشتر وابسته و عاشق این مرد میشد...ولی سوالی ذهنش را درگیر کرده بود:ایا این عشق، به نتیجه خواهد رسید؟
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.