برای پارت بعد لایک
"برای پارت بعد ۲۰ لایک"
"حدود یک ماهه که تاکاکو دچار سرطان استخوان شده . اون هر هفته باید بره بیمارستان و تست بده ، اما هنوز به کوروهیکو چیزی نگفته..."
"موقعیت : ساعت تقریبا ۹ صبحه ، بچه های کوروهیکو و تاکاکو مدرسه هستن و مامان باباشون هم بیمارستان"
همینطور که تاکاکو از پله های بیمارستان پایین میومد کوروهیکو رو صدا میزنه :« کورووو ، بیا داره دیر میشه!»
کوروهیکو دنبال تاکاکو اومد و گفت :« من که متوجه نمیشم ، چرا هر هفته یه بار میای بیمارستان به دکترا سر میزنی؟ مریض هم که نیستی...»
تاکاکو دست کوروهیکو رو کشید و سوار اتوبوس شدن :« بیییا! کم سوال کن.»
کورو شونه ای بالا میندازه و کنار تاکو روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس مینشینه . تاکاکو ساکت بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد ، چیزی که ازش بعید بود . کوروهیکو با تعجب پرسید :« چیزی شده؟ چرا ساکتی؟»
تاکو لبخندی زد و سرش رو تکون داد :« نه چیزی نیست . فقط یکم خستم . »
کورو چیزی نگفت ولی میدونست که دلیل سکوت تاکاکو اون نیست . دلیل اصلی عذاب وجدان تاکو بود ؛ حدود چهار هفته بود که فهمیده بود بیماره ولی حرفی به کوروهیکو نمیزد . مجبور بود بود هر هفته یک بار جهت آزمایش گرفتن از مغز استخوانش به بیمارستان بره . زیاد هم دروغ نگفته بود ، همین که الان از درد آزمایش جیغ نمی زد تحمل دردش رو نشون میداد . همین که به خونه رسیدن تاکاکو به سمت اتاق رفت و خودشو روی تخت پرت کرد ، متوجه نشد که کوروهیکو هم همراهش وارد اتاق شده ، ناله کرد :« ای خدااا...سرطان استخون دیگه چه پارازیتی بود وسط زندگیم؟!...هنوزم استخونای قفسه سینم درد میکنهه!»
کورو با تعجب به تاکاکو نگاه میکرد ، با لکنت پرسید :« تا-تاکاکو؟ میشه حرفاتو تکرار کنی؟ م-منظورت از سرطان چی بود؟!»
تاکاکو با ترس به پشتش نگاه کرد و دید کا کورو دست به سینه داره تماشاش میکنه . از گندی که زده بود وحشت کرد ، نشست رو تخت و سعی کرد با شوخی همه چیز رو ماسمالی کنه : « چیزی نیست بابا! انقدر خوابم میاد که دارم چرت و پرت میگم!»
کورو اخم کرد و به سمت تاکو اومد :« تاکاکو! من جدیم! بگو قضیه چیه؟!»
تاکو اخمی کرد و سعی کرد جدی به نظر بیاد :« کوروهیکو! وقتی میگم چیزی نیست ، یعنی چیزی نیست! ولم کن!»
اخم کورو بیشتر شد و مچ دست تاکاکو رو گرفت :« تا نگی چه خبره بیخیال نمیشم!»
کوروهیکو دست تاکاکو رو محکم گرفته بود و از شانس بد اون روز ، از دست تاکو آزمایش گرفته بودن و به شدت درد میکرد ؛ تاکاکو صورتش رو از درد تو هم جمع کرد :« کوروهیکو ، ولم کن دستم درد میکنهه!»
کورو گفت :« بحث رو عوض نکن تاکاکو .»
در آخر تاکو نتونست تحمل کنه و از چشم هاش اشک جاری شد :« اگه باور نمیکنی ، آستینم رو بالا بزن و خودت ببین!»
"حدود یک ماهه که تاکاکو دچار سرطان استخوان شده . اون هر هفته باید بره بیمارستان و تست بده ، اما هنوز به کوروهیکو چیزی نگفته..."
"موقعیت : ساعت تقریبا ۹ صبحه ، بچه های کوروهیکو و تاکاکو مدرسه هستن و مامان باباشون هم بیمارستان"
همینطور که تاکاکو از پله های بیمارستان پایین میومد کوروهیکو رو صدا میزنه :« کورووو ، بیا داره دیر میشه!»
کوروهیکو دنبال تاکاکو اومد و گفت :« من که متوجه نمیشم ، چرا هر هفته یه بار میای بیمارستان به دکترا سر میزنی؟ مریض هم که نیستی...»
تاکاکو دست کوروهیکو رو کشید و سوار اتوبوس شدن :« بیییا! کم سوال کن.»
کورو شونه ای بالا میندازه و کنار تاکو روی صندلی های ردیف آخر اتوبوس مینشینه . تاکاکو ساکت بود و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد ، چیزی که ازش بعید بود . کوروهیکو با تعجب پرسید :« چیزی شده؟ چرا ساکتی؟»
تاکو لبخندی زد و سرش رو تکون داد :« نه چیزی نیست . فقط یکم خستم . »
کورو چیزی نگفت ولی میدونست که دلیل سکوت تاکاکو اون نیست . دلیل اصلی عذاب وجدان تاکو بود ؛ حدود چهار هفته بود که فهمیده بود بیماره ولی حرفی به کوروهیکو نمیزد . مجبور بود بود هر هفته یک بار جهت آزمایش گرفتن از مغز استخوانش به بیمارستان بره . زیاد هم دروغ نگفته بود ، همین که الان از درد آزمایش جیغ نمی زد تحمل دردش رو نشون میداد . همین که به خونه رسیدن تاکاکو به سمت اتاق رفت و خودشو روی تخت پرت کرد ، متوجه نشد که کوروهیکو هم همراهش وارد اتاق شده ، ناله کرد :« ای خدااا...سرطان استخون دیگه چه پارازیتی بود وسط زندگیم؟!...هنوزم استخونای قفسه سینم درد میکنهه!»
کورو با تعجب به تاکاکو نگاه میکرد ، با لکنت پرسید :« تا-تاکاکو؟ میشه حرفاتو تکرار کنی؟ م-منظورت از سرطان چی بود؟!»
تاکاکو با ترس به پشتش نگاه کرد و دید کا کورو دست به سینه داره تماشاش میکنه . از گندی که زده بود وحشت کرد ، نشست رو تخت و سعی کرد با شوخی همه چیز رو ماسمالی کنه : « چیزی نیست بابا! انقدر خوابم میاد که دارم چرت و پرت میگم!»
کورو اخم کرد و به سمت تاکو اومد :« تاکاکو! من جدیم! بگو قضیه چیه؟!»
تاکو اخمی کرد و سعی کرد جدی به نظر بیاد :« کوروهیکو! وقتی میگم چیزی نیست ، یعنی چیزی نیست! ولم کن!»
اخم کورو بیشتر شد و مچ دست تاکاکو رو گرفت :« تا نگی چه خبره بیخیال نمیشم!»
کوروهیکو دست تاکاکو رو محکم گرفته بود و از شانس بد اون روز ، از دست تاکو آزمایش گرفته بودن و به شدت درد میکرد ؛ تاکاکو صورتش رو از درد تو هم جمع کرد :« کوروهیکو ، ولم کن دستم درد میکنهه!»
کورو گفت :« بحث رو عوض نکن تاکاکو .»
در آخر تاکو نتونست تحمل کنه و از چشم هاش اشک جاری شد :« اگه باور نمیکنی ، آستینم رو بالا بزن و خودت ببین!»
- ۲.۳k
- ۰۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط