شاهنامه رستموشغاد

#_شاهنامه #۱۰۳ #رستم_و_شغاد
در سراپرده زال دختری بود که پسری به دنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند. زال پسرش را نزد شاه کابل فرستاد . مدتی گذشت و او بزرگ شد وبه او دختر داد . وقتی شغاد داماد شاه کابل شد او فکر کرد که دادن باج به رستم را قطع کندشغاد به شاه کابل گفت : برادرم را. باید را به دام اندازیم . شاه کابل هم پذیرفت . شغاد گفت : مهمانی بده و بزرگان را دعوت کن و در میانه مهمانی با من بدرفتاری کن و من با ناراحتی به زابل می‌روم و نزد پدر و برادرم از تو بدگویی می‌کنم پس رستم به کمک من می‌آید . تو در شکارگاه چاهی به‌اندازه رستم و رخش بکن و روی آن را بپوشان . شاه وشغاد نیز چنین کردن . پس لشکری کرد آماده کند. پس رستم با زواره و صد سوار نامدار به‌سوی کابل به راه افتاد . شاه کابل سراسر نخجیرگاه را چاه کند . سپس وقتی رستم به کابل رسید شغاد بانگ زد که رستم پهلوان آمده است زودتر بیا و پوزش بخواه . شاه کابل از اسب پیاده شد و پابرهنه شروع به گریه کرد و معذرت خواست و رستم هم پذیرفت و او را بخشید . پس و آسودند سپس شاه کابل گفت : اگر قصد شکارداری اینجا شکارگاه خوبی است . رستم هم پذیرفت . لشکر در شکارگاه پراکنده شد و رستم و زواره هم باهم بودند . رخش از بوی خاک پی برد که چاهی وجود دارد و نعلش را بر زمین کوبید و گام برداشت تا میان دو چاه رسید که ناگاه در چاه افتاد و پهلویش دریده شد و رستم هم زخمی شد و وقتی چشم باز کرد شغاد را دید و فهمید که همه کارها زیر سر اوست . به او گفت : پشیمان می‌شوی . شغاد گفت : کار تو دیگر تمام است . شاه کابل به دشت آمد و گفت : می‌خواهی پزشک بیاورم ؟ رستم پاسخ داد : ای زشت‌کار عمر من به سررسیده است و پزشک نمی‌خواهم . . سپس به شغاد گفت : کمانی بده که اگر شیری آمد بتوانم از خود دفاع کنم تا وقتی‌که روزگارم سرآید . شغاد خندان پذیرفت اما رستم کمان را به‌سوی شغاد نشانه گرفت و شغاد که چنین دید پشت درختی مخفی شد و رستم درخت و برادر را درهم دوخت و سپس به ستایش خداوند پرداخت که توانست انتقام خود را بگیرد و پس از پوزش‌خواهی از یزدان درگذشت . زواره نیز در گودالی دیگر جان داد . یکی از نامداران سپاه رستم به‌سوی زابلستان رفت و ماجرا را بازگفت.
‍ زال فرامرز را به کابل فرستاد تا انتقام رستم را از شاه کابل بگیرد و اجساد آن‌ها را بیاورد . وقتی فرامرز به شهر رسید همه نامداران فرار کرده بودند و شهر عزادار بود . به شکارگاه رفتند وپیکر بزرگان‌را درتابوت گذاشتن از کابل تا زابل مردان و زنان ایستاده بودند و تابوت را روی سر می‌بردند . بعد از دو روز و یک‌شب به زابل رسیدند . در باغ دخمه‌ای ساختند و آن‌ها را در آن قراردادند و رخش را هم بر در دخمه جای دادند . .
@hakimtoosi
دیدگاه ها (۶)

]داستان در مورد زندگی ۴ خواهر -مگی، جو، بتی و ایمی مارچ- است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط